دیشب خواب دیدم دارد باران می بارد . و صبح که بیدار شدم هوا ابر و آفتاب با هم بود . این هفته خیلی خسته شدم ولی بهم زیاد خوش گذشت . و باز هم روزهای تکراری مثل هم شروع شد . با باد و طوفان . و برگهای زرد روی زمین را فرش کردند .
" درختان
دست و دلباز
تمام اسکناس برگها را
به دست باد دادند .
سخاوت را به مردم یاد دادند."
دلم برای داداش کوچیکه تنگ شده است. برای اسب آبی. برای شادان .
امروز کلاس خوبی داشتم .بچه ها بیشتر به حرفم گوش می دادند . و کمتر خسته شدم . معلم شدن هم دنیای عجیبی است . هیچ وقت فکر نمی کردم که معلم بشوم . چون از معلمی بدم می آمد. ولی حالا بچه ها باعث شدند که معلمی را دوست داشته باشم.
تو خیلی عزیزی...دوست عزیز...معلم عزیز....
این رو من نوشته بدم راستی...