بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیشب خواب دیدم دارد باران می بارد . و صبح که بیدار شدم هوا ابر و آفتاب با هم بود . این هفته خیلی خسته شدم ولی بهم زیاد خوش گذشت . و باز هم روزهای تکراری مثل هم شروع شد . با باد و طوفان . و برگهای زرد روی زمین را فرش کردند . 
" درختان
دست و دلباز
 تمام اسکناس برگها را
 به دست باد دادند .
 سخاوت را به مردم یاد دادند."
دلم برای داداش کوچیکه  تنگ شده است. برای اسب آبی. برای شادان .
 امروز کلاس خوبی داشتم .بچه ها بیشتر به حرفم گوش می دادند . و کمتر خسته شدم . معلم شدن هم دنیای عجیبی است . هیچ وقت فکر نمی کردم که معلم بشوم . چون از معلمی بدم می آمد. ولی حالا بچه ها باعث شدند که معلمی را دوست داشته باشم.
 
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 23:59

تو خیلی عزیزی...دوست عزیز...معلم عزیز....

عمق پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 23:59

این رو من نوشته بدم راستی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد