بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

هنوز صبح نشده بود ؛اما چرا . خورشید تابیده بود بر سطح شهر ؛ شهر پر شده بود از آدم و ماشین ؛ و صبح آغاز همه چیز بود . زندگی ؛ مرگ . ابتدای شادی و غم ؛ عبور می کردم . از کنار خیابانها و موجودات دو پایی که عجله داشتند . ماشینهایی که عجله داشتند و زمان که همیشه بیشتر از بقیه عجله دارد برای گذر . برای پریدن . وقت هم می پرد . و دخترک که از خیابان عبور می کند را زیر می گیرد . دخترک مچاله شده ؛ با موهای بسته  مشکی ؛ کف خیابان می میرد . ابتدای روز است . و هنوز هیچ چیزی نشده ؛ مرگ چشمان کسی را می بندد ؛ آن هم بچه ای که به مدرسه می رفت . و همه عبور می کنند . نگاه می کنند . کیفش و دستان گره شده اش را . چشمانش را ندیدم . نمی دانم می خندید یا یخ بسته بود بر روی زمان !؟ گذر می کنم مثل بقیه اما چشمانم خیس می شود ؛ چه تلخ است طعم مرگ اول صبح . هیچ کس نیست روی صورت دخترک را بپوشاند . هیچ کس گریه نمی کند  برای کبوتری که پر زد و رفت . شاید همه باور کرده اند مرگ در این روزها لذت بخش تر از زندگی است حتی برای کودکی دبستانی !
نظرات 3 + ارسال نظر
مجاس سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 10:14

روز خوبی باید بوده باشد آنروز و شاید یک بارانه دلچسب هوا را لطیف کرده باشد و ...

ناتوردشت چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 01:09

امیدوارم که اون خودش باور نکرده باشه!

عمق شنبه 9 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:51 http://omgh.persianblog.com

وقتی تلخ می نویسی...وقتی تلخ می نویسی........امان امان امان................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد