او مثل همه دیگر
فقط بلد است داد و بیداد راه بیندازد
درست زمانی که باید ساکت باشد
و گوش کند .
او آنقدر دلش نازک است
که هرگز نمی تواند در آب نگاه کند
و ببیند چه تکانی می خورد
او از هر چه که به او یک دستی بزند بیزار است .
او هرگز نمی تواند برود بالا پشت بام
زیرا او آن قدر ترسو است
که از بالا پشت بام
وسط جاده ولو شدن را می داند
او اصلا بلد نیست ریسک کند
و برود آن بالا
و ببیند که شاید نیفتد.
او مثل همه دیگر
نمی تواند همه این ها را بشنود
زیرا او همیشه داد و بیداد راه می اندازد
درست زمانی که باید ساکت باشد
و گوش کند .
**
یک دختره هست که هنوز بدنیا نیامده است
و عروسی اش گرفته است .
ما فکر می کنیم بابای او از دست او دق بکند .
بابای او فکر می کند باید او را قبل از به دنیا آمدن عروسی داد.
من فکر می کنم او دیگر بدنیا نیاید.
***
یک دختر بود در کوچه ما که دیروز رفت جایی.
همه می گفتند او یک فرشته بود .
از امروز کوچه ما دختر ندارد .
یک فرشته دارد .
****
خانه او اندازه اوست .
خانه من اندازه من است .
من اما خداحافظی
نمی کنم ...
از کتاب عابر : من یک عابر پیاده هستم . نوشته سولماز دریانیان
سلام بدون امضاء جان امیدوارم که خوب باشی واقعا نوشته های جالبی داری ... خوشحال میشم به منم یه سری بزنی ..{ تبادل لینک } منتظرم . خداحافظ
دوست خوب.زیبا می نویسی. به دیدار من هم بیا.
اگر دوست داشتی میتوانیم تبادل لینک کنیم.