بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

در کدامین مکان است که تمام مکانها جمع می شود و چه زمانی است که تمام زمانها را در بر می گیرد ؟ آیا در برابر تو مکان و زمان مفهومی دارد ؟ تو که در ابتدا و انتهای تمام مکانها و زمانها هستی ! و همه متعلق به توست . پس چه تفاوتی می کند وقتی تو را صدا می زنم کجا قرار دارم ! در کدامین زمین از زمینهای تو نشسته باشم . چه در ماه یا زمین . بر روی زحل یا مریخ ؛ یا چه می دانم اصلا در آسمان و زمین باشم . چه تفاوتی می کند کدام لحظه خواستار تو ام . تویی که همیشه بیداری و درونت خواب راه ندارد . صدایم را از هر کجا و هر زمان می شنوی . پس احتیاجی به منبر و بلند گو نیست . احتیاجی به کعبه و مسجد نیست . به نماز و روزه نیست . وقتی شروع می کنم به مردن ؛ احتیاج به هیچ چیزی نیست . چون فقط در مردن است که به تو نزدیک می شوم .نزدیکی که هیچگاه دور نمی شود . و در تمام اجزا بدنم ظهور می کند . دنیا می کشاندم به مردن . مردنهای پی در پی ؛ لحظه به لحظه و هر چه می گذرد ؛ من راحتتر به تو نزدیک می شوم . تو می خواهی و من ذره ذره مرگ را در نفسهایم می چشم . در همه مکانها و زمانها که وجود تو را حس می کنم . مرگ پا می گذارد در زندگیم . آهسته قدم بر می دارم . هر چه ؛ هر که می گوید می شنوم ؛ چه خوشایند باشد چه نا خوشایند . چه خوب باشد چه بد . باز هم می روم . به سمت جلو . تو سمت جلو هستی ؛ مگر نه ؟ تو در سمتی هستی که من قدم می گذارم . تو با من هستی در مرگ و پس از مرگ که زندگی واقعیت می یابد .
مامان می گوید : جای شمعدانیها را که عوض کردی ؛ تمام برگهایشان زرد شده است . پینه را فراموش کردی آب بدهی ؛ ساقه هایش خم شده است . من برگهای زرد را جدا می کنم . روی خاک خشک شده آب می ریزم . و به صدای عطش خاک گوش می دهم که با چه ولعی آب را بدرون می کشد . و پائیز تمام نشده ؛ تمام برگها زرد شده و نشده ؛ ریخته و نریخته ؛ مرگ آهسته آهسته می آید و مثل تمام لحظه های نفس کشیدن با من همراه می شود . من می میرم در کنار گلدان یاس که حالا دو تا شده است . و شمعدانیهای بدون برگ و گلدان کوچکی که گل قرمزش ؛ روزها با نور خورشید باز می شود و شبها بسته می شود . مرگ همیشه هست . و در همه جا . من باور کردم که بعد از آن رهایی را حس خواهم کرد . خاک خواهم شد . چه تفاوتی می کند . خاک همه مکانها . و روحم در همه زمانها جاری خواهد شد . حالا من هم در همه مکانها و زمانها حضور یافته ام . تو من را صدا کردی و من باز گشتم به ابتدای آفرینش . به همان برهنگی روزهای نخستین . من ؛ حوا شدم . حالا من هم خواب ندارم و مثل تو همیشه بیدارم . شاید دیگر من و تو معنی نداشته باشد . زمانی که من هم مثل تو شده ام . آرامشی ابدی همه جا را فرا می گیرد . تمام مکانها و زمانها . دیگر نگران هیچ چیز نخواهم بود . دیگر نگران شمعدانیها ؛ گلدانهای یاس و کاکتوس و پینه نخواهم شد . چون در نزد تو زوال معنایی ندارد . پس آن زمان که خاک قبرم ؛ آب را بدرون می کشد ؛ صدای زندگی را بشنو . من از همیشه بیدارترم و آگاهتر . این خاصیت بی مکانی و بی زمانی در همه مکانها و زمانهاست . این خاصیت مرگ است .
شب قدر
نظرات 2 + ارسال نظر
روح لیمویی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 13:03 http://pacific.blogsky.com

مرگ خیلیم دردناک نیس هست؟؟؟ برا من که نبود!

انیتا دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 04:07 http://paradox.blogsky.com

thanks for remembering me, though we have never met, and we might never ever!!
it's a weird world, and we make it more weird sometiems!!
gahi kheyli havaye iran mizane be saram... omidvaram tabestoune sale ba'd dige biyam ye sar ounja!!! akh az man!!
anita
be goldounat ham ab bede, da'vat mikonamaaa!?!?!?!?

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد