بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نامه ای که هرگز پست نشد (۲)

کاش زودتر خیلی زودتر از این روحم به اصطکاک با جامعه می رسید تا زودتر می فهمیدم آنچه که من سعی در جستجویی آن دارم اجتماع هراسهای مردمی است که محکوم شده اند به درد ....تابستان ۷۹ - مرداد ماه - مشغول به کار در مجله زنان شدم . بعد به خیابانها و دادگاهها سر کشیدم . تغییر رشته دادم . از خبر نگاری به مدیریت دانشگاه تهران . دانشگاه تهران برای من یک تجربه جدید بود . جایی بودن . جایی فراتر از زمان بودن ؛ بود . دانشگاه تهران با راههایی به گوشه و کنارش با دانشکده اش و کتابخانه مرکزی و مسجدش برای من یک حس نو بود . قدم به تاریخ گذاشتن بود و دیدن کسانی که در اینجا پیش از ما ؛ مرده بودند . شهیدان ۱۶ آذر : سه شهید اهورایی و سالها بعد بچه های ۱۸ تیر . حس می کنم کشور ما با پهناوری خاص خودش ؛ با نجابت دشتها و کوهایش برای غارت شدن آفریده شده است .دانشگاه ما درخت انار دارد . جوی آب دارد . مجسمه فردوسی دارد . اما چیزی کم دارد .... و آن صداست . در اینجا صداها فرو مرده اند . در اینجا برای حق پرواز پرندگان باید مجوز صادر شود ! با بچه ها توی خیابان انقلاب که ول می گردیم و کتابها را زیر و رو می کنیم لحظه ها تند می گذرند و لحظه هایی که می مانند لحظه های تنهایی من است . بعد این لحظه ها تا عمق عمق زمین بزرگ می شوند . این لحظه ها کشدارند و من فکر می کنم . در این لحظه ها من فکر می کنم به گوشه و کنارهای خاک گرفته بودنم . به آن چیزهایی که متعلق به رویای زیستن هستند ؛ به آن چیزهایی که وصلم کرده اند به زیستن . نمی گویم ناامید می شوم که ناامیدی شرک است . نمی گویم خسته می شوم که خستگی از کهنگی است و حیات هر چه باشد کهنه نیست . فقط یک حس آزاردهنده پیدا می شود . کتابها حرف می زنند . مغازه هایی که صدای نوارشان بلند کرده اند حرف می زنند . مردمی که سریع می گذرند حرف می زنند با روح من . تا روح من بفهمد کم آورده است . تا بفهمد اینجایش را نخوانده بود و کم آورده است.۲  سال دانشگاه تهران به من آموخت که درد ؛ جراحت تنها حقیقت زندگی است . از درس بخواهی بگویم . می گویم چیزی در این دو سال یاد نگرفته ام جز آنچه که تجربه و کتابهای پراکنده ادبیات به من آموختند . دانشگاه هیچ چیزی به من یاد نداد . شاید ترکش کنم . حتما به این جمله بخند . چون خودم هم می خندم . این جمله مثل زمانی است که می خواهند شوهرشان را ترک کنند .یک اتفاق خنده دار و شاید ایران را هم ترک کنم و شاید زندگی را هم ترک کنم ... به این مورد آخر بیشتر بخند ....... 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 23:53

کاشک یک لحظه تمام بودن فراموش میشد و از ته حنجره فریاد میزدم.اما سکوت حق من است.تو هم گناهی نداری.این تاریخ من است.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد