بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دستم را بالا می آورم به نشانه سکوت ؛ سخنی نیست ؛ دلم نمی خواهد بشنوم . معمولا آرزو داشتم در سکوت ؛ حرفهایم فهمیده شود . حرفهای سکوتم ؛ حرفهایی که گفتنش سخت بوده است برایم ؛ زمان می گذرد ؛ بگذار بگذرد ؛ دیگر اهمیتی ندارد ؛ چیزی برای از دست دادن ندارم . دیگر تمام شد ؛ خودم می دانستم که روزی در سکوت و برف تمام خواهد گرفت . می دانستم ولی باورم نمی شد . همه چیز مثل روز روشن بود اما دلم نمی خواست تمام شود . باید تمام می شد و شد .و چه خوب که آن روز برف می آمد . سرد بود اما من گرم گرم بودم . من از درون شعله کشیدم آن روز برفی که بلوز بافتنی سفید تنم بود . و وقتی سال تحویل شد ؛ خاکستر شدم و باد من را با خودش برد به سرزمین فراموشی خاطره ها . من کوزه های خاطره را که مهمور به بوسه بودند نزد خودم به یادگاری نگه داشتم . رابطه هست اما دیدنی نیست ؛ من اینجا نشسته ام و دوباره فصل سرما ؛ دستهایم را مثل دو تکه برگ زرد شده مانده زیر برف ؛ سرد و بیجان می کند . می نویسم ؛ زیر باران قطره های کوچک گرم اشکهایم جشن گرفته ام . جشن شروع همان روزها که تولد نامه های تازه ام بود .نامه هایی که برای خودم می نوشتم . نامه هایی که مدتها پست نشدند ؛ آدرس گیرنده را من گم کرده بودم . و روزها و شبهایی که می گذرند من باز هم سکوتم . سکوتهای میان آغوشهای گرم ؛ تازه به هم رسیده آشنا ؛ سکوتهای میان خطوط سفید نوشته ها ؛ سکوت جنگل کاج های سفید شده از برف . چقدر تازگیها خواب برف می بینم . شاید دلم برای زمستان تنگ است . شاید روحم می خواهد تا زانو در برف فرو رود و دست گرمی باشد که نگذارد زمین بخورم .
بوی مریم در اتاقم پیچیده است . بوی داشتن خواهر نداشته ؛ به گلهای خشک توی گلدانم نگاه می کنم . گل سرخی هست که خاک گرفته ؛ خاک دوستی یک ساله . حالا در میان گلهای خشکم ؛ او ؛ از همه بیشتر به خودش می نازد .خاک . خاک با ارزش است . خاک می شود گِل . گِل ؛ در آن روح دمیده می شود .می شود آدم . آدم ؛ دوباره خاک می شود و اینبار از خاک گل می روید .دست می کشم به گوشه چشمهام . پاک می شود اشکها . من بزرگ شده ام . در این یک سال ؛ به اندازه تمام عمرم بزرگ شده ام . من تمام یکسال را نوشتم . شاید نوشتن هم نوعی سکوت باشد . سکوتی که پر است از کلمات . کلمات حرفهای سکوت که نوشته می شوند . و در نوشتنم ؛ بزرگ شدم . در لا به لای ورق های نوشته شده ؛ کاغذی هست ؛ سفید ؛ که هیچ حرفی ندارد . شاید تا ابد در سکوت بماند . اگر روزها بگذارند و کوزه ها . حالا که نگاه می کنم روی کوزه ها هم نوشتم . اگر کوزه ها بشکنند ؛ خاک می شوند اما باز نوشته ها هستند و هرگز از بین نمی روند . مثل رابطه . خورشید که غروب می کند ؛ ماه می آید . برای رسیدن راههای زیادی است . و هر اتفاقی هم بیفتد ؛ باز هم آسمان آبی است . حتی روزهایی که برف می بارد ؛ من ؛ آسمان را از پشت تکه های پر حجم و سنگین ابر می بینم . روز برفی را دوست دارم .
 دیگر برف نمی بارد . من روی پشت بام ایستاده ام و شهر که سفید شده است از برف ؛ را با دقت نگاه می کنم . روی برفهای دست نخورده ؛ رد پای گنجشکان و گربه ها را دنبال می کنم . پاهایم را محکم روی برف می گذارم . بعد در حیاط ؛ کنار حوض ؛ آدم برفی درست می کنم . شاخه های کاج که از برف سنگین شده ؛ می تکانم . برای دماغ آدم برفی هویج می گذارم . کلاه و شال گردن . هیچ چیز به اندازه سکوت روزهای برفی لذت بخش نیست که با خنده بچه ها شکسته می شود . روحم را در روز برفی جا گذاشته ام . تکرار ؛ مانع زندگی نیست . روزمرگی گاهی می تواند زندگی ببخشد . تکرار بارش دانه های برف ؛ خیس شدن زیر باران ؛ شنیدن صدای گنجشکان به هنگام غروب ؛ پرتقالهای نرسیده و تکرار دوست داشتن ؛ زندگی می بخشد . من باور کردم .
۱۰ مهر ۱۳۸۳