بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیشب هوا سردبود .حتی برف آمد . و من از بس گریه کردم صبح صدایم گرفته بود و چشمهایم کوچولو شده بود . چه اهمیتی دارد . دیگر خانواده ام را دوست ندارم .دیگر آنها من را دوست ندارند اگر از قبل کمی دوستم داشتند . من بلند فریاد زدم : از این خونه می روم . و خواهم رفت . با اولین مردی که بیاید خواهم رفت تا بتدریج خودکشی کنم . تا دیگران از من آزاری نبینند .تا می توانید نفرین کنید . از این بدتر نخواهد شد . من اشتباه کردم که راست گفتم . با شما نباید رو راست بود .این را دیشب فهمیدم .دیگر هرگز راست نخواهم گفت . حالم از همه چیز و همه کس بهم می خورد . دیگر تحمل هیچ کس را ندارم .
نظرات 2 + ارسال نظر
عمق چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 13:25

:(

حسنا پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1383 ساعت 22:23

خیلی وقت پیش بود که نوشتم.اگه میخوای موفق شی دروغ بگو.اگه میخوای خیلی موفق شی٬خیلی دروغ بگو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد