بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نامه ای که هرگز پست نشد (۳)

نازلی عزیز من :

هر چه را که ترک کنم ؛ هر چه را که دور بریزم نمی توانم ذهنیتم را ترک کنم یا دور بریزم . ذهنیتی که تو هم در آن جای ویژه ای داری . یک جای ویژه همانطور که بهار جای ویژه ای در ذهنیت فصول دارد . تازگی به سر کار ( مجله زنان ) نمی روم . دانشگاه هم نمی روم . تازگی فقط در خانه می مانم . روزها می گذرند و من شعر می خوانم بدون اینکه چیزی بنویسم . تازگی چیزی نمی نویسم .منتظر یک معجزه هستم . یک معجزه که نور را به دستانم و شگفتی را به قلمم بریزد . نازلی عزیز من ! آنقدر آنقدر آنقدر دلم برایت تنگ شده است که حالا که می نویسم می توانی مطمئن باشی دارم گریه می کنم . می دانی چرا ؟ چون تو مربوط به روزهای خوب هستی که گذشته اند . چون تو مربوط به خوبی هستی . چون تو خوب هستی . وقتی فکر می کنم ؛ جایی داری زندگی می کنی که تا بحال ندیده ام و تاریخ و جغرافیای بودنت را نمی دانم . به کهکشانها فکر می کنم که از هم پاشیده اند . به سلسه های قرون گذشته که منقرض شده اند و مگر جز این است که تو و آنهای دیگری که دوستشان دارم هر کدام قسمتی از من را ساخته اید و حالا هر کس گوشه ای است در خود . حالا هر کس جایی رفته است . انگار که من از هم پاشیده شده ام .
 بدون امضا  خوب است . خانواده ام خوب هستند . من هم خوبم . تو چطوری ؟ هنوز هم خوشگلی ؟ دوست داشتنی و قشنگ ؟ من دماغم را عمل کرده ام ( می دانی یا نه ؟ ) . موهایم هم بلند شده است .خلاصه بد نشده ام . از مادرت شنیده ام کار می کنی . برایم بنویس چه کار می کنی ؟ به چه چیزهایی فکر می کنی ؟ چه چیزی می نویسی و آیا اصلا می نویسی ؟ از عشق بنویس . بنویس اگر عاشق شده ای .....از دلتنگیهایت بنویس . از شبهایت اگر غمگین می شوی و اگر دلت برای همه کس و همه چیز تنگ می شود . از تفاوتها بنویس . از مردم آنجا بنویس که آیا مثل ما فکر می کنند ؟ مثل ما عشق می ورزند ؟ و آیا مثل مردم ایران هیچ آدمی در هیچ کجای دنیا اینقدر غمگین ؛ این قدر نجیب ؛ این قدر اصیل پیدا می شود ؟ برایم از خودت بنویس .بگذار اگر نویسنده قصه دوستی ما نیمه کاره از سر قصه بلند شده و رفته . بگذار دوباره بر گردد .بنشیند پشت میزش .قهوه اش را تا انتها سر بکشد .و بعد دوباره شروع کند به نوشتن ادامه فصه دوستی ما . دنیا پر از این قصه هاست.
دوستت دارم .دلتنگت هستم و منتظر خبر یا پیغامی از جانب تو
مریم ۲۷ تیر ۸۱
july 18 

نامه ای که هرگز پست نشد (۲)

کاش زودتر خیلی زودتر از این روحم به اصطکاک با جامعه می رسید تا زودتر می فهمیدم آنچه که من سعی در جستجویی آن دارم اجتماع هراسهای مردمی است که محکوم شده اند به درد ....تابستان ۷۹ - مرداد ماه - مشغول به کار در مجله زنان شدم . بعد به خیابانها و دادگاهها سر کشیدم . تغییر رشته دادم . از خبر نگاری به مدیریت دانشگاه تهران . دانشگاه تهران برای من یک تجربه جدید بود . جایی بودن . جایی فراتر از زمان بودن ؛ بود . دانشگاه تهران با راههایی به گوشه و کنارش با دانشکده اش و کتابخانه مرکزی و مسجدش برای من یک حس نو بود . قدم به تاریخ گذاشتن بود و دیدن کسانی که در اینجا پیش از ما ؛ مرده بودند . شهیدان ۱۶ آذر : سه شهید اهورایی و سالها بعد بچه های ۱۸ تیر . حس می کنم کشور ما با پهناوری خاص خودش ؛ با نجابت دشتها و کوهایش برای غارت شدن آفریده شده است .دانشگاه ما درخت انار دارد . جوی آب دارد . مجسمه فردوسی دارد . اما چیزی کم دارد .... و آن صداست . در اینجا صداها فرو مرده اند . در اینجا برای حق پرواز پرندگان باید مجوز صادر شود ! با بچه ها توی خیابان انقلاب که ول می گردیم و کتابها را زیر و رو می کنیم لحظه ها تند می گذرند و لحظه هایی که می مانند لحظه های تنهایی من است . بعد این لحظه ها تا عمق عمق زمین بزرگ می شوند . این لحظه ها کشدارند و من فکر می کنم . در این لحظه ها من فکر می کنم به گوشه و کنارهای خاک گرفته بودنم . به آن چیزهایی که متعلق به رویای زیستن هستند ؛ به آن چیزهایی که وصلم کرده اند به زیستن . نمی گویم ناامید می شوم که ناامیدی شرک است . نمی گویم خسته می شوم که خستگی از کهنگی است و حیات هر چه باشد کهنه نیست . فقط یک حس آزاردهنده پیدا می شود . کتابها حرف می زنند . مغازه هایی که صدای نوارشان بلند کرده اند حرف می زنند . مردمی که سریع می گذرند حرف می زنند با روح من . تا روح من بفهمد کم آورده است . تا بفهمد اینجایش را نخوانده بود و کم آورده است.۲  سال دانشگاه تهران به من آموخت که درد ؛ جراحت تنها حقیقت زندگی است . از درس بخواهی بگویم . می گویم چیزی در این دو سال یاد نگرفته ام جز آنچه که تجربه و کتابهای پراکنده ادبیات به من آموختند . دانشگاه هیچ چیزی به من یاد نداد . شاید ترکش کنم . حتما به این جمله بخند . چون خودم هم می خندم . این جمله مثل زمانی است که می خواهند شوهرشان را ترک کنند .یک اتفاق خنده دار و شاید ایران را هم ترک کنم و شاید زندگی را هم ترک کنم ... به این مورد آخر بیشتر بخند ....... 

نامه ای که هرگز پست نشد (۱)

برای یکی از دوستان نامه نوشته بودم . در جوابم نوشته بود با تو چه کرده اند که این قدر غمگین شده ای . می ترسم با تو هم از واقعیات بنویسم . فکر کنی چه بلایی بر سر من آورده اند .اما غمی که او دیده بود بر خلاف آنچه تصور کرده بود غمی فردی نبود . غمی بود که می دانم تو درکش کرده ای ... دوستی ما مثل یک قصه ناگهان نویسنده اش نیمه کاره رهایش کند و بعد از روزها و روزها باز گردد و بخواهد ادامه دهد ؛ناگهان رها شده بود . فکر می کنم آخرین باری که تو را دیدم همان روزی بود که تقاطع طالقانی و وصال قرار داشتیم ... بعد از آن خیلی ماجراها پیش آمد ... نه ؛ آن روز نبود . یادت می آید در موزه هنرهای معاصر همدیگر را دیدم . اتفاقی . تو با دوستانت بودی . من هم با یکی از بچه های کانون زبان بودم . بعد از آن روز هم خیلی اتفاقات پیش آمد . شادی ؛ غم ؛ رنگ ؛ سیاهی ماتم .اما همه چیز گذشت و بعد درست یادم نیست کدام عید بود که زنگ زدی داری می روی . وقتی می خواهم به تو فکر کنم باید از زوایا و گوشه و کنارها ؛ از دورها خاطرات را صدا کنم . از پگاه به بعد ... پگاه برای من روزهای کشدار تابستانی را به یاد می آورند که دست و پا می زدم و بلوغ و حس درونم نیاز به آزادی داشت و نداشتم . جلوی در ورودی در خیابان حقوقی ؛ شعرهایم را برایت خواندم . مجبورم کردی در یک دفتر مرتب بنویسم .بعد بردی قصه ها و شعرهایم را به یکی از دوستانتان دادی تا بخواند و نظر بدهد . حالا که فکر می کنم که آنجا دلتنگ ایران هستی اما حس می کنم که تو برای اینجا ساخته نشده بودی.مثل ما که برای درسهای پگاه ساخته نشده بودیم و بهتر بود از همان روز اول روی همان تاب زیر درخت می نشستیم و حرف می زدیم تا آنکه بخواهیم سر کلاسها فرمول حفظ کنیم .....تو برای اینجا ساخته نشده بودی . کاش ...........
************************
این نامه را مریم در ۲۷ تیر ۸۱ برای دوست مشترکمان نازلی عزیز نوشته و ما هرگز نتوانستیم آن را پست کنیم .
اینجا  می نویسم به امیدی که روزی نازلی آن را بخواند .

از نظر اشو در کتاب راز سه نوع آزادی وجود دارد.
آزادی نوع اول " آزادی از" که نوع منفی آن است که باعث می شود از یک جا رها بشوی و برده جای دیگر .
آزادی نوع دوم " آزادی برای " که نوع مثبت آن است که باعث می شود از خانواده طرد بشوی تا مثلا هنرمند یا شاعر یا موسیقیدان بشوی.
و نوع سوم آن " آزادی برای آزادی "است که باعث می شود یک انسان واقعی شوی . این آزادی نفس ندارد .
از اولی رها شدم و دارم وارد مرحله دوم می شوم . نمی دانم چند سال دیگر باید بگذرد تا به سومی برسم .
شما چطور؟

می پرسد : خدا توی بارون خیس نمی شه ؟
و صورتش را به طرف پنجره بر می گرداند ؛
تا اشکهایش راحت فرو بریزند .
آسمان هم با او شروع کرده بود به باریدن !

خواست دلداریش بدهد ؛
خواست غمهایش را سبک کند ؛
خواست برای سوالهایش ؛ جواب
و برای دردهایش ؛ درمان باشد .
و هیچ نگفت .
در سکوت غصه هایش ؛
سوالهایش و دردهایش را
همراه با شیر قهوه سر کشید .

می خندد : اگر خدا توی آسمون باشه ....
حرفش را قطع می کند :
یعنی خدا یه چتر اندازه آسمون داره ؟
می گوید : خدا توی قلب توئه .
هیچ وقت خیس نمی شه .
- اشکهام چی ؟ خیسش نمی کنه ؟
- اشکها؛ قلبتو شفافتر می کنه . اون وقت خدا واضحتر می شه ......