بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آن روز که دستها زیر آوار ماند نخلها در چه اندیشه ای زنده ماندند

سلام...میدونی چطور میشه عمق فاجعه رو فهمید ؟ یه راهی هست . اونم اینکه فکر کنی من و تو از اهالیه اون به اصطلاح شهر بودیم . شب من از سر کار میام خونه . خیلی خسته ام ولی توی راه همش به فکر لبخند تو، موقع ورودم به خونه هستم . میرسم خونه . زنگ رو میزنم . بازم اون صدای همیشگیه ناز و طنین انداز که هیچ وقت از تکراری بودنش خسته نمیشم که تو آیفون میگه کیه ؟ منم تموم توانم رو جمع میکنم و میگم منم خانوم درو باز کن . در باز میشه و من میام تو . اونجاست که اون لحظه ی تاریخی که من حاضرم هرچی دارم بدم و اون لحظه رو ببینم اتفاق میوفته . آره ! یه لبخند میزنی ، تموم غم و قصه ها و خستگی های من میره . زیر لب به خدا میگم : خدایا اگه محمد (ص) خاتم پیامبرا نبود ، میگفتم این یه پیامبره جدیده . معجزشم لبخندشه . میگی بشین تا برات چایی بیارم . منم از خدا خواسته ول میشم رو زمین و یه دستت درد نکنه میگم و یه سرت درد نکنه میشنوم . چاییت حرف نداره . اکسیر حیات که میگن همینه . آدم رو صد سال جوون میکنه . آخ که چه میچسبه بعد چایی آدم یه گزارش کار به رئیس خونه بده توی محل کار چیکار کرده و نکرده . رئیسم آخرش بگه : قربونت برم ، برای من این همه خودتو خسته کردی ؟ منم با یه لبخند مردونه ی پر از غرور جوابتو میدم که : من فدات شم . کاری نکردم که عزیز دل . ا ز شامت هیچی نمیگم چون حتی بهش فکر کردن هم آدمو گرسنه میکنه اونجوری تا شب گرسنه میمونم . میری بخوابی . من نمیدونم چرا دلشوره دارم . نگرانم . قرآن باز میکنم واقعه میخوونم تا بلکه کمی آروم شم . راه میرم . از این ور به اون ور . میرسم به اتاق . آرامشتو که میبینم یه ذره آروم میشم . پتو رو میکشم روت .کلافه ام . میشینم رو راحتی . تکیه میدم . پلکام سنگینی میکنه . نمیدونم به چی دارم فکر میکنم که خوابم میبره . احتمالا به تو فکر میکردم . چون من همیشه دارم به تو فکر میکنم ........................................ من همیشه با اون ساعت شماته ایه که برام خریدی بیدار میشم . یادته ،هی خواب میموندم سره کار دیر میرسیدم ؟ ولی بدونین من اون روز با ساعت شماته ای بیدار نشدم . چون ساعت رو روی 6 گذاشته بودم ولی حدود 5:30 بود که یه اتفاق دیگه بیدارم کرد . کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم ................... . اول فکر کردم این همسایه بالایی دوباره بچه هاش دارن خود شیرینیاشونو نشون میدن . بعد به خودم گفتم که الان که ساعت 5:30 صبحه . اون جوجه ها هنوز خوابن . بعدشم مگه اونا چقدر زور دارن؟ نه . تکون شدید که شروع شد تازه شستم خبردار شد که چه خبره . آخه من که تا اون موقع زلزله ندیده بودم . احساس کردم زمین و زمون داره فریاد میزنه . منم شروع کردم به داد و فریاد . نمیدونم اونا چی میگفتن . ولی من اسم تو رو فریاد میزدم . تا اینکه سنگینیه یه چیزی رو روی سرم حس کردم و ولو شدم . هیچی نفهمیدم . ساعت شماته ایه سر ساعت 6 شروع کرد . بعد از 5 دقیقه تازه یه چیزایی فهمیدم و به هوش اومدم . خدایا ......... اون چیزی رو که دیدمو باور نمیکردم . خواستم بلند شم . نمیشد. یه تیکه از دیوار ریخته بود رو پام . اما تو چی ؟ همیشه از من جلوتر بودی . حتی توی مقدار آواری که روی هر کدوممون ریخته شده بود . سرت رو میتونستم ببینم . داشتی به من نگاه میکردی . چشات باز بود داشتی لبخند میزدی . دستمو دراز کردم و دستتو گرفتم . چقدر سرد بود . خواستم داد بزنم اسمتو . نتونستم . خواستم گریه کنم . نمیشد . خواستم کمک بخوام . نشد . خدایا ....... چرا مرد ها رو قوی تر از زن ها آفریدی ! اون ظرافت و زیبایی رو که من همیشه ستایشش میکردم الان خاکی و خونی جلوی چشامه . ای خدااااااااااااااااا . ............................ میدونی همیشه فکر میکنم ساعت شماته ایه لعنتی بود که روح منو به جسمم برگردوند . حالا میفهمم چرا اون ساعتو برام خریدی . پس کی برام شیرین زبونی کنه ؟ کی خستگیمو از تن دربیاره ؟ کی چایی قند پهلو حاضر کنه . کی برام لبخند بزنه . ازت خواههش میکنم نرووووووووووو . تو رو به مولا قسمت میدم نروووووووو. اگه محمدتو دوست داری نروووووووووو . ( بچه ها من به خاطر دو تا چیز باید معذرت خواهی کنم . اول به خاطر طولانی بودن مطلب . دوم به خاطر آزردن روحتون . نمیدونم . شاید اینجوری آخر این مطلب یه دلی بشکنه و از خدا تشکر کنه که خدایا ممنون که عزیزانم همه پیش من هستن . و به خاطر این شکرگذاری ،همه زنده ها و رفته ها رو خدا ببخشه و بیامرزه . یه مادر بزرگ داشتم که میگفت رفتن و موندن مهم نیست ، مهم عاقبت به خیریه .
نوشته میم . ر ۷ دی ۸۲
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1383 ساعت 11:30

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد