بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ت مثل تنهایی عمیق؛ مثل تاریکی عمیق

 دلتنگ بودم . همیشه دلتنگ روزهای رفته و زمانهای گذشته ام و فراموش می کنم که حال را از دست ندهم . و درست نفس بکشم که تازه فهمیدم بلد نیستم نفس بکشم . بلد نیستم زندگی کنم و بلد نیستم که درست زندگی کنم .از وقتی که مسیر تازه را پیدا کردم دارم می فهمم و خوشحالم که دیرتر نشد . مثلا چهل سالگی . می دانم که یک شنبه ها و سه شنبه ها بهم خوش می گذرد و این سه شنبه محشر بود . با دیدن فیلم بیل را بکش . وقتی بیرون آمدم خورشید داشت غروب می کرد و من خیلی دلتنگ بودم . خیلی زیاد . مثل روزهای آخر سفر که وقتی توی تاریکی به سمفونی خرو پف هم اتاقیم گوش می دادم به خاطرات گذشته فکر می کردم و شب لعنتی را تمام می کردم . که بگذرد و بالاخره هم تمام شد . که دیگر بازگردم که دلم تنگ شده بود برای اتاق صورتیم و آدمهایی که زبانم را حداقل می فهمند . و رها شدم از نگاههایی که تحملشان می کردم که دیگر این کابوس سفر تمام شد و من دارم بر می گردم به روزهای خوب کتاب خواندن و فیلم دیدن . اما این دلتنگی لعنتی چیزی نیست که تمام شود .بهار آمده اما من هنوز کارت تبریکت را نداده ام . تو فکر کردی که ماموریتت را به پایان رساندی و برای همیشه رهایم کردی یا شاید پای قولی ایستاده ای که دیگر کاری به کارم نداری و کفر من را در می آوری و یا شاید من احمقانه انتظار می کشم که روزهای خوب یا بد با تو بودن بر می گردد که پیش خودت گفتی سرگرم شدم و به آرزویم رسیدم و تمام . نه . نمی خواهم . نمی خواهم .خیلی سفر سختی بود . روزهای آخر که کم آوردم پیش جد تو آرام گرفتم که آنجا تنها بین آنهمه آدم غریبه بود .و من فقط بهش سر می زدم . تو را در سفر بسیار دیدم . شبیه تو . خود تو . بودی . حضور داشتی یا فکر من سرگردان دلش می خواست همه را شبیه تو ببیند . اما تو بودی . آرزو می کردم بازنمی گشتم اگر قرار بود همه چیز مثل همیشه باشد .تو مثل همیشه .تو مثل بقیه. و من تنهای تنها در تاریکی عمیق خودم بخوابم . 
نظرات 3 + ارسال نظر
بلانش پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 17:12

همیشه خیلی ساده کم میاورم مثل حالا مثل همشیه که هرچی به مغر بی صاحابم فشار میارم میبینم دیگه جایی واسه ارزو داشتن ندارم بی خیال راستی درخت ماهی قرمزا هم مال تو من از تدفین بیزارم

سیروس پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 21:04

نه٬ نوشته هات که احتمالا حرف دلته پس برای آزردن این و اون و من زیاد به درد نمیخوره. از خودت و اینکه بعضی وقتا چقدر بی تفاوتی نسبت به من و ما که میایم پیشت دلخور میشم. از اینکه مطمئن نیستم اگه اینجا برات آدرس نذارم اصن بدونی که من و ما کجاییم و یادت نمونه چی گفتیم! مهم نیس! من هر روز به خودم گوشزد کردم این مساله رو که بی منت بیام سراغ این و اون ولی یه چیزایی هست که میخوام اگه چیزی میگم٬ جواب هم بشنوم. اگه سوالی میکنم بی خیال نیان و از کنارش رد بشن...
نوشته این بارت هم زیبا بود. مث اکثر نوشته هات و البته نه همشون! کتابی اگه خوندی که ارزش خوندن داشت به ما هم اشاره ای بزن

Alireza جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 16:02 http://www.an-indomitable.blogspot.com

پس یه دیوونه دیگه مثل من هم اینجا هست. این ماموریت ها هیچ وقت سرانجام نداره ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد