بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

این تابستان لعنتی هم بگذرد !

این جمعه های لعنتی بغض می نشیند در گلویم ؛انگار دارم خفه می شوم این روزها ؛ که تحمل شنیدن حرفهای فامیل را ندارم که فکر می کنم همه اشان منتظرند که اتفاق مهمی در زندگی من رخ بدهد اما خودم دلم نمی خواهد و انگار هر چقدر هم مبارزه کنی و جلویشان بایستی باز هم آنها برنده اند . حرف و حرف و حرف . که در جاده دلم می خواست تو هم در سکوت من شریک بودی و با من به غروب نگاه می کردی و ابرهای قرمز که فقط هنگام باز گشت به خانه دیدنی اند . فهمیدم که چقدر اخلاقم بد است و مثل دخترهای پنج ساله ام. هی بغض می کنم و این تابستان لعنتی و بغضهایش خدا کند زودتر تمام شوند . که دلم قطب می خواهد و خرسهای سفید قطبی که از سرما توی بغلشان بروم و بمانم تا ابد .وقتی بشنوی بهت بگویند تو الان باید سه تا بچه داشته باشی چه حال می شوی که مسافرتم زهر شد و مثل شراب تلخ فرو دادم اما مستی برایم نداشت .فقط دلم می خواهد در اتاق بهم ریخته کثیفم با این موهای بلند شانه نزده توی تختم فرو بروم و فروغ بخوانم که غروبی ابدی ست خواب یا بستر ؟ دلم می خواهد شاتوت یخ زده بخورم با باواریای سیب تا این تابستان لعنتی بگذرد و دستانم دوباره یخ بزنند و تو نباشی .کتابی که از نازی گرفته ام و این روزها می خوانم زندگی های قبلی دخترکی است که باورم نمی شود اما واقعیت دارد . باورم نمی شود که تولد و مرگ وجود ندارد . چیزی که فهمیده ام این است که تمام خوشی ها یا بدی ها را از زندگی های گذشته وام گرفته ام ؛ تو را نمی دانم . تو برای همین زندگی هستی ؛ دلم نمی خواهد . قلپ آخر باواریای سیب را فرو می دهم ؛اما باز دلم نمی خواهد تو تمام شوی !

نظرات 2 + ارسال نظر
بار دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 20:47

نانا یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 14:59

wow!خرس قطبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد