بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تنها تا ابد

برایت مهم می شود که کجا می خواهم بروم آن هم تنها ؟ آسوده شده ام از عشق و می خواهم بروم . کاش می توانستم بروم و هرگز باز نگردم . بروم جایی دور ِدور آن طرف دریاهای آبی ؛ جنگلهای کاج سبز سبز ؛ کاش می توانستم دیگر هیچ صدایی نشنوم که صدای تو ب ..بپیچد در گوشم . هیچ فکری در ذهن لامصبم نیاید که درونش باشی . برایت مهم می شود که تنها کجا می روم ؟ اما می دانم فقط یک جا مانده است که تنها خواهم رفت و نزدیک است که دور نیست و من خوشحالم وقتی بوی کافور و یاس می پیچد؛ راحت شده ام از هرچه صدا و فکر که تو درونش باشی . روز اول خوب بود . خنک ؛ وقتی توی بالش فرو می رفتم و نور می ریخت توی چشمهام سبز بود همه چیز و نصف آبی . آسمان و جنگل و هیچ صدایی نبود جز سکوت طبیعت و قلب من که هنوز می تپید . و زندگی می کرد . کاش با المیرا حرف زده بودم و کمی آرامش گرفته بودم و لحظه را از دست نمی دادم . و همین طور هم شد . می خوابیدم زیر مهتاب ماه و نور ستاره ها و بیدار می شدم با صدای با صدای باد که موهام را نوازش می کرد . نفس می کشیدم هوای آنجا را ؛ پنجره های باز و بی پرده و ایوانهای خنک با دوربین و رودخانه و بستنی کاکا . حرف می زدم . بی وقفه که فکر نکنم و وقتی ساکت می شدم پیکر فرهاد عباس معروفی غرقم می کرد . یاد نوش آفرین ِحسینا می افتادم که حالا شده بود شیرین ِ فرهاد و همان زنی که صادق هدایت قطعه قطعه کرده بود و توی چمدانش جا داده بود و حالا زن آن مرد که آرام گرفته خوابیده بود را قطعه قطعه می کرد و با خودش در قطار زمان جابه جا می کرد و هی می مرد و بدنیا می آمد . کاش دختر نبودم .اما وقتی که درد تمام شده بود و من بیرون جستم از آن بطن گرم خونین ؛ دختر بودم .ظاهرم آرام آرام بود ؛ درونم هم همین طور . فقط یکبار گریه کردم زمانی که فهمیدم خاله محمد فوت کرده است . دلم جمع شد و چیزی پرید توی گلویم . سپیده می گفت چایی بخور . گفتم بغض با چایی پایین می رود؟  ذهنم خالی می شد و شب دوباره با خواب تو پُر می شد . من در ذهنم تو را با دستانم کشتم و قطعه قطعه کردم و در چمدانم ریختم و هر جا می خواستم با خودم می بردم . من در کدام زندگیم قاتل بودم ؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد و هی چای خوردم با شیرینی ؛ بدون قند ؛ تلخ ؛ با بغض تمام چایی ها را فرو دادم اما باز هم صورت مهربان محمد در ذهنم نقش می بست که با صدای گرفته به سپیده می گفت مامانم حالش خوب نیست ! دلم نمی خواست مثل بقیه آدمها می گفتم تسلیت می گویم . دلم نمی خواست مثل بقیه دلسوزی کنم و بگویم بیچاره بچه هاش و شوهرش که عاشقانه دوستش داشت . دلم نمی خواست . دلم می خواست بپرسم آیا حالا زندگی بهتری دارد یا نه ؟ آیا راضیتر از قبل نیست حالا که دیگر سرش درد نمی کند و فقط دلش برای بچه هاش تنگ شده و شانه های همسرش که دلداریش بدهد و بگوید من اینجا هستم پیش شماها . بی تابی نکنید . وصال نزدیک است و بس . اما نتوانستم تلفن بزنم و با محمد حرف بزنم . نتواستم . و مرگ را می خواستم با تمام وجودم در آغوش بکشم و بگویم مدتها بود در انتظارت بودم . این زندگیت هم تمام شد . کات . و باز صدای گریه ای ب .. پیچد که بلند بگوید دختر است و من باز هم بدنیا بیایم . و برایت مهم نباشم .از جاده های پیچ واپیچ گذر کردم و بازگشتم . تنها. کاش تا ابد تنها بمانم . و این بغض که با چای امروز صبح هم تمام نشد . تا روز دیگر و چای دیگر !

نظرات 9 + ارسال نظر
سیروس شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 16:30 http://sj.blogsky.com

...؟
گویا خبر بدی رسیده...!
من چیزی ندارم برای گفتن...:

ملاحت یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 13:06 http://zakhmeaghle1360.blogspot.com

؛مامانم حالش خوب نیست...؛

مدیر دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:02 http://mechanical-alachigh.blogfa.com

فائزه عزیز
مطلبت نگرانم کرد. نمیدانم چه شده. امیدوارم اوضاع هرچه زودتر بهتر شود

کوثر سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:11 http://www.chonasim.blogfa.com

فائزه‌جون من همیشه پستاتو می‌خونم ولی اکثرآ نمیدونم که چی کامنت بذارم. اگر نمیشناختمت نظر دادن در مورد پستات برام راحت‌تر میشد.
یه لطفی بکن تلفنت رو برام میل کن. کارت دارم.
ممنون.

المیرا چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 20:34 http://foursteps.blogspot.com

حرف نزدی فائزه ...
امشب ملاحت رفته تکنیک. بذار برگرده شاید برات تعریف کردنی داشته باشه.
مواظب خودت باش و سخت نگیر دختر جان!

بلانش چهارشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 22:45

اینجا چه خبره؟ ملاحت چی میگه؟ فائزه ... من نگرانم انگار داره پاییز زود تر موعد خودش سر میرسه آره؟

لی پو جمعه 27 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 22:06 http://www.leepo.persianblog.com

من هیچ نمیشناسمت
اما همیشه پست هات رو می خونم
نمی دونم چی بگم..فقط اینو بدون که مرگ ساده ترین واقعیت زندگی هست...
اونقدر ساده که باورش سخته.
یه جا خوندم زندگی مثل رفتن به سینمایی هست که به جای این که خودمون بلیطش رو خریده باشیم بلیط رو تو مسابقه بخت آزمایی بردیم و اگر فقط این انتخاب که اگر از فیلم خوشمون نیومد میتونیم قبل از تیتراژ آخر فیلم از سینما بزنیم بیرون نبود زندگی کردن یه کم دشوار می شد...
حالا تو هم یا بایست و زندگی کن و از زندگی لذت ببر..یا پاشو برو بیرون.
ولی من فکر میکنم با مزخرف ترین فیلم هم میشه تا آخرش حال کرد...شاید اسکار تیتراژ نهایی رو برده باشه!!!
شاد باشی دوست من.

Alireza شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 http://www.an-indomitable.blogspot.com

و تنها کجا می روم؟
فائزه خانوم میشه بگی چی شده؟ تو قول داده بودی که چیزی ننویسی که اینجوری همه رو نگران کنی. یادته؟

ملاحت یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 20:32 http://zakhmeaghle1360.blogspot.com

خانوم جون من ... کجایی ؟
همه رو نگران کردیا ...
بهم یه سر بزن ... می خوام برات از اون شب بگم که المیرا واست نوشت ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد