انگار داشتند تمام تنم را از توی لیوان بیرون می کشیدند . آب آناناسم را تند تند هورت می کشیدم مبادا بمیرم . چرا این موقعها که می شود از مرگ می ترسم ؟مگر مرگ چگونه است ؟ یادت هست برایت تعریف کردم از سر بالایی خانه ایمان پیاده می رفتم که ماشینی نزدیک بود بهم بزند . داشتم از ترس می مردم چون احساس کردم می خواهم بمیرم و تو پرسیدی مگر مرگ نمی خواستی ( یا شبیه آن ) که من گفتم نه این طوری . دیروز هم ترسیدم از اینکه تمام تنم کشیده می شد در یک لیوان کوچک و نفسم بند می آمد و قلبم فشرده می شد . کاش مرده بودم و همه چیز تمام و زندگی این دوره ام کات داده می شد اما انگار مرگ بسراغ کسانی می آید که بهش فکر نمی کنند .فردا تولد نازی است . من از قبل کادویش را خردیده ام و هر چه زنگ می زنم مریم را پیدا نمی کنم که نازی دعوتش کرده خانه اش . آن شب را یادم نمی رود که نازی دعوتت می کرد برای قهوه توی لابی آپارتمانش و بعد هم بلند خنده اش گرفت. انگار دیگر جز دوستهای من نیستی . دلم عشق می خواهد . اما دیگر موهای بلند نیست که در باد برقصند و کسی عاشقش بشود !
خب بسته به کرده های انسان ها مرگ به چشمشون ترسناک یا راحته..
همیشه وقت برای مردن هست. برای زندگی اما فقط چند ده سال نهایتش.
دلم میخواد بدونم تو چرا بد تر از من اینهمه به مرگ فکر میکنی
خیلی خسته ای؟...
کاش نزدیک بودیم دخترک....اونوقت شانه هایم بی دریغ مال تو بود ...شاید اونوقت نمی ترسیدی...