بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تکرار

از من می پرسد چرا این همه به مرگ فکر می کنی ؟ و شروع می کنم به خواندن کتاب اوریانا فالاچی : زندگی ؛ مرگ و دیگر هیچ . آنوقت تازه می فهمم قدر عافیت را نمی دانم . برق رفته بود و من درتاریکی به شمع خیره شده بودم  . یاد تمرینی افتادم که محسن به نازیلا برای تمرکز داده بود . به حرکت نور نگاه می کردم . و شمع در جا شمعی خوشگلی بود که نازی به خاطر دانشگاه قبول شدنم  بهم داده بود . روی سقف اتاقم ماه و ستاره داشتم . نور می پاشید و من جا شمعی را می چرخاندم . ماه و ستاره ها می چرخیدند . چقدر همه جا ساکت است وقتی برق نیست . به نور خیره می شوم و همین نور کوچک چه گرمایی دارد . مریم از جلوی جایی که با هم آش خوردیم رد می شود و برای همه تعریف می کند که یک روز سه تایی با هم آش خوردیم و هر وقت با من حرف می زند از خاطراتمان تعریف می کند. و من دیشب مثل عروسکی که تو داری بغض کرده بودم که هنوز دوستت دارم .و تا نیمه شب پلک زدم و صبح بیدار شدم و نمردم . در آینه به خودم نگاه کردم که هنوز نفس می کشم .و خدا به من زندگی داده تا از همه چیز لذت ببرم اما ...
نظرات 5 + ارسال نظر
جودی آبوت یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 13:14 http://judy-abbott.blogsky.com

سلام . اما نمی برم لذت و می گم

حامد یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 13:25 http://joojetighi.blogsky.com

سلام
عالی بود
یسر به من بزن
منتظرت هستم...

بلانش یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:00

دلم میخواد یه صبح که از خواب پا شدم ذهنم خالی باشه از هر خاطره و تصویری که من رو یاد گذشته های خوب و بد میندازه میدونی چی این آرزومه

الهه دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:28 http://http://blog.360.yahoo.com/wife_of_reporter

من تو کف این سوم شخص مفردی که همش بکار میبری موندم آخرش فکر کنم خفه بشم ! سایت جدیدم رو ببین

لوتوس دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 17:20

* بغض کرده بودم که هنوز دوستت دارم *
با بغض میخوانم که چقدر دوستش دارم....
...
نفس بکش ...برای بودن چشمانت نفس بکش....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد