از من می پرسد چرا این همه به مرگ فکر می کنی ؟ و شروع می کنم به خواندن کتاب اوریانا فالاچی : زندگی ؛ مرگ و دیگر هیچ . آنوقت تازه می فهمم قدر عافیت را نمی دانم . برق رفته بود و من درتاریکی به شمع خیره شده بودم . یاد تمرینی افتادم که محسن به نازیلا برای تمرکز داده بود . به حرکت نور نگاه می کردم . و شمع در جا شمعی خوشگلی بود که نازی به خاطر دانشگاه قبول شدنم بهم داده بود . روی سقف اتاقم ماه و ستاره داشتم . نور می پاشید و من جا شمعی را می چرخاندم . ماه و ستاره ها می چرخیدند . چقدر همه جا ساکت است وقتی برق نیست . به نور خیره می شوم و همین نور کوچک چه گرمایی دارد . مریم از جلوی جایی که با هم آش خوردیم رد می شود و برای همه تعریف می کند که یک روز سه تایی با هم آش خوردیم و هر وقت با من حرف می زند از خاطراتمان تعریف می کند. و من دیشب مثل عروسکی که تو داری بغض کرده بودم که هنوز دوستت دارم .و تا نیمه شب پلک زدم و صبح بیدار شدم و نمردم . در آینه به خودم نگاه کردم که هنوز نفس می کشم .و خدا به من زندگی داده تا از همه چیز لذت ببرم اما ...
سلام . اما نمی برم لذت و می گم
سلام
عالی بود
یسر به من بزن
منتظرت هستم...
دلم میخواد یه صبح که از خواب پا شدم ذهنم خالی باشه از هر خاطره و تصویری که من رو یاد گذشته های خوب و بد میندازه میدونی چی این آرزومه
من تو کف این سوم شخص مفردی که همش بکار میبری موندم آخرش فکر کنم خفه بشم ! سایت جدیدم رو ببین
* بغض کرده بودم که هنوز دوستت دارم *
با بغض میخوانم که چقدر دوستش دارم....
...
نفس بکش ...برای بودن چشمانت نفس بکش....