بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

جایی امن

کاشی های رنگی را نگاه می کنم . سه شماره سبز . دو شماره صورتی . یک شماره زرد . خوب آبی و سفید هم از نازی می گیرم . همین قدر کافی است . چقدر می شود آقا ؟توی ذهنم مرداب با برگهای پهن و سبز و گلهای نیلوفر آبی نقش می بندد با کاشی های خرد شده .راستی چرا اسمش نیلوفر آبی است در حالیکه صورتی رنگند ؟باز هم دارم می روم . به همان اتاق دوست داشتنی با سقف شیروانی و پنجره های بزرگ رو به آفتاب و آسمان آبی با تکه های تپل ابر موقع صبح و نسیم خنک شبانگاهی با یک آسمان سرمه ای پر ستاره .این بار سومی است که تابستان به کلار دشت می روم ( چه خوش اشتها ) هر بار که برگشتم چند ساعت بیشتر احساس خوب برایم نماند و این بار باید تمام انرژی و قدرتم را موقع باز گشت جمع کنم که این آخرین بار است .یک تابلوی کوچک با کاشی های رنگی برای همان خانه ای که برایم پر آرامش و خاطرات خوب است .یک ماه از آن شب می گذرد که همه جا شادی مثل نقل در هوا پخش بود و من حال خرابی داشتم . و دوباره شادی دارد می آید و من هیچ جای خالی برای آن ندارم .می گوید : چرا ؟ و من هیچ جواب درست و حسابی برایش ندارم . دوستی من نه صفر بود و نه یک . و من می خواستم یک باشد که هیچگاه نشد . می گوید برای اینکه فکرهای مزخرفی در سرت هست . و من می پرسم از کجا می دانی . محمد می گوید : احساسم این را می گوید . و من می پرسم ناهار چی دارید ؟ یاد آن روز سرد پاییزی افتادم که از مدرسه بیرون زدم و به محمد زنگ زدم و بیدار شد و آمد روی پله های نزدیک خانه اشان نشستیم و حرف زدیم . برای اولین بار توی ماشینش وقتی داشتم به رو به رو خیره نگاه می کردم و او برایم آرام آرام حرف می زد اشکهام سرازیر شد . چقدر آن روزها داغون بودم . شاید مثل حالا . کمی بیشتر یا کمتر . چه فرقی دارد ؟ او پرسید : داری گوش می دهی یا خوابی ؟ من گفتم بیا برویم صبحانه بخوریم . انگار هر چند وقت یک بار احتیاج دارم کسی برایم حرف بزند . نصیحتم کند . از تواناییهایم بگوید و تشویقم کند به این زندگی بیهوده .فقط گفتم انگار چیزی پریده است توی گلویم ؛نمی توانم حرف بزنم.محمد گفت پس مشکل از گلویت است .باید فکری کرد . من گفتم : می خواهی به لوله باز کنی زنگ بزنم ؟ محمد از خنده غش کرد ( نمی دانم شاید هم نخندید فقط عکسش را فرستاد)و گفت نه باید فکری کرد .و من گفتم دیگر فکرم کار نمی کند .و دیگر چیزی نگفتم . اگر ادامه می دادم حتما حرفهایی می زد که تحمل شنیدنش را ندارم و بغضم بیشتر می شد و بیشتر احساس خفگی می کردم .اما مطمئنا بعد حالم خیلی بهتر می شد .عجله دارد برود و من می گویم من هم می خواهم کاشی بخرم . وقتی می فهمد می خواهم با کاشی کاری کنم خوشحال می شود و مثل همیشه که می خواهد تشویقم کند می گوید : بسیار خوب .خودم هم نمی دانم در درونم چه می گذرد . کاش دانشگاه زودتر شروع شود . می دانم حتما آنجا برایم از همه جا امنتر است اگر تا مهر زنده بمانم .
نظرات 4 + ارسال نظر
هومن سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:00 http://lopo.blogsky.com

اگر تا کلاردشت رفته ای پس حتما تا مهر ماه زنده خواهی بود
الوین باره میبینمتون خیلی قشنگ نوشتی .خوش باشی

علیرضا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:33 http://www.an-indomitable.blogspot.com

Man ghermezo sefido sabzo mikhaam, bezar vasaam kenaar, 

بلانش چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:12

فائزه جانم آرام باش خواهرم آرام...

لوتوس دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 15:22

خدای من....
فایزه جانم تو چقدر دلتنگی....
کاش میتونستم کاری برات بکنم....
...
فائزه خوبم به تصویر بالا نگاه کن...ببین ماهی تنها نیست...
من وقتی دیدم دوتاست یه حس خوبی بهم داد...نگاش کن...انگار هنوز امید گوشه و کنار زندگی هست....
خوب باش گلم...خوب باش عزیزکم...خوب باش....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد