امروز که این صفحه مجازی وارد سومین سال تولد خود می شود از کابوسی وحشتناک بیدار می شوم . خواب زنی فناناپذیر را دیدم که به جلدم رفت . من به خواب فرو رفتم و او به جای من بود .شاید ؛او خود من بود . خود نترس و شجاع من که از هیچ چیز نمی ترسید .دیشب وقتی باران بارید بیدار شدم . با چشمان بسته قطره های باران را می دیدم که چه نرم به روی زمین می نشست و لبخند زدم و از ذوق اولین باران پاییزی دوباره به خواب رفتم . دیروز با دیدن بچه های دانشگاه (خبر جدید اینکه موسسه ما به دانشگاه تغییر نام یافت !) بسیار خوشحال شدم . پایان نامه الهه بود . در طول ترم گذشته زحمت زیادی کشید و نتیجه اش را دید . دیروز استاد راهنمایش آقای زاویه حرف جالبی در مورد خواب زد که خواب واقعیتی است بدون هزینه . تو می توانی سقوط ؛ سیری و یا هر چیزی را براحتی تجربه کنی و من براستی حتی مرگ را در خواب تجربه کرده ام . وقتی از سالن خارج می شد بلند گفتم از حرفهای شما لذت بردم مخصوصا حرفهایتان در مورد خواب و واقعیت . و او گفت اگر می خواهی باز هم بشنوی بیا و سالن را ترک کرد و من نمی دانم ؛بدنبالش نرفتم . انگار ترسیده باشم .وباز این ترس لعنتی بسراغم آمد .
سلام. خوبی؟ پسری. به منم لینک می دی؟ نوشته هات رو خوندم. آدما از چیزی که نمی بینن می ترسن...
بازم میگم: از هر چیزی که میترسی خودتو بنداز توش تا ترست بریزه!
تکرار علامت تاکید است!
hame ja harf az baroone dishaabe, vaghti adam jashe tavallod migirke dige tarso nabaayd bahoone kone
درود، دردهایت را بیرون بریز تا شاید روزی جایی برای اندکی خوشی در درونت حس کنی...
تولد وب لاگت مبارکا بادا ..