بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

این حرفها که می شنوید حرفهای یک زندانی است . یک زندانی که فرار کرده به نا کجا آباد و همه اش خواب موسیقی پدرخوانده را می بیند و حتی از راه رفتن در خیابانهای شهر هم می ترسد . از زنده بودنش . از زندگی کردن به شیوه آنها می ترسد و می داند یکروز از ترس خواهد مرد . می داند . خوب می داند . این حرفها که می نویسم حرفهای دلتنگی بدون امضایی است که دیگر سایه ها همدمش شده اند و هی سردرد می گیرد از تاریکی و نور و خودش هم نمی داند چه شده است که این روزهایی که باید عاشقانه باشد از روزهای کشدار تابستان هم بدتر است و دلتنگر تر و بقول بلانشم که در قلبم است سگی تر !!ببخشید از اینکه هنوزم کامپیوترم خراب است و حالا که فرار کرده ام از اسمم ؛ حانواده ام و خودم ؛ اتاق صورتیم مرا ببخشایید بر تمام خوبیهاتان و آمده ام کمی آرام بگیرم در صفحه آبیم . که امیدوارم زندانبانهایم آن را هیچ وقت از من نگیرند که این مرگم را زودتر می کند . آه اسفند ... زمستان چرا فصل مرگی ؟ چرا ناامیدی در وجودت رشد کرده و بخورده پوست تنت رفته و قلبت دیگر منرا دوست ندارد . زیر باران یخ زده ام و انگشتانم از شرما خشک شده اند و کودکم می گرید . تلخ . از سرما و تنهایی و وقتی نگاهم می کنی یخ دستهایم آب می شود و قلبم گرم می نوازد و دوباره می خندم . نگذار دوباره بمیرم که روزی هزار بار از ترس می میرم . می میرم . از ترس . باور کن ترس من را خواهد کشت . می دانم . می دانم و تو را سردی اسفند ...خواب من را ببین . تو که در خوابی . خواب مشترک و حرفهای مشترک غیر ممکن نیست . دلم برایت تنگ شده قطره های بارانی که از برگهای سوزنی درخت کاج می ریزید . دلم برایتان تنگ است.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد