بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

حال تهوع گرفته ام . شاید مال قهوه باشد . تازگیها بعد از قهوه سردرد می گیرم یا تهوع . تو این بار از فال قهوه ام فرار کرده ای . بیخودی دارم به حرفهای مریم  گوش می دهم . بی خودی دارم عادت می کنم که فنجان قهوه ام را بچرخانم و بعد مریم همانطور که دارد به سیگارش پک بزند بگوید . بگوید و بگوید و من هم زمزمه کنم قهوه های نیمه خورده . من و عشقی که واسه همیشه مرده .و این بار حرفهای تو می شود فال من . من تو را از دست داده ام و خودم خبر ندارم . دستهایم منجمد می شود . و با فشار بیشتری آدامسم را می جوم . در راه بازگشت قصه ام را برای مولود واضحتر از همیشه ها می گویم . خاطرات تلخ و شیرین . از اول . دلم می خواهد گریه کنم . گریه ای تلخ توی تنهایی خودم . توی تاریکی . دارم از دست زندگیم دیوانه می شوم . دلم می خواست زندگیم با بقیه متفاوت باشد اما نه این قدر بهم ریخته و غیر قابل پیش بینی . شاید حرفم مسخره باشد . شاید مال همه این گونه هست و من نمی دانم . تو داری می روی از آینده ام . هیچ فرصتی نیست . تا آخر امسال . نمی خواهم باور کنم . می گویم به فال اعتقادی ندارم . دلم نمی خواهد . نمی خواهد . نمی دانم . آشفته ام . نمی خواهم فکر کنم . می خواهم فرار کنم . تحملم دارد تمام می شود .لعنتی ...

نظرات 8 + ارسال نظر
سمفونی شعله ها دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 23:40 http://symphony-sholeha.blogsky.com

قرار بود برم اونور دنیا! همه چی آماده بود. منتظر بلیط بودم. یکی واسم فال ورق گرفت و گفت ورقها میگن نمی‌تونی بری!!
خندیدم و باور نکردم ...
ورقها درست گفته بودند ... نتونستم برم!

گل پر دوشنبه 13 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 23:43 http://livealive.blogfa.com

فال ها دنیای عجیبین ٬ فرار نکن٬‌از کنارشان بگذر..آدامستو بجو!

nana سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:28

ای بابا چرا آخه......

لوتوس چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 19:14

این قهوه ها که فال نداره جونم....چشماتو بده به برگهای رنگی و سفیدی برف....
قهوه های ما بی فال ترین قهوه های دنیاست....

[ بدون نام ] چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 20:01

اصغر نشد اکبر!
تقی نشد نقی!
ول کن بابا همینه دنیا!

راست می گی !من خیلی احمقم .

مهدی چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 20:03 http://mahdi1366.blogfa.com/

به نام دل...

قطره دلش دریا میخواست ولی خدا هر بار میگفت:تا دریا شوی راهیست بس طولانی...

هر قطره را لیاقت دریا نیست.

قطره عبور کردوگذشت.قطره ایستاد و منجمد شد.قطره روان شد و راه افتاد.

قطره از دست داد و به آسمان رسید.و هر بار چیزی از عشق و رنج و صبوری آموخت.

تااینکه روزی خدا گفت:امروز روز توست. روز دریا شدنت مبارک باد.

قطره اما دیگر وسیع شده بود حتی دریا بودن را تاب نداشت.

تعارف را به زمین پرتاب کرد و به خدا گفت:اگر از دریا بزرگتر هم هست نشانم بده آخر من بینهایت را میخواهم.

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت چون بینهایت بود.

یه غریبه پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:40 http://www.fereshteyeasemani.persianblog.com/

....

مریم جمعه 1 دی‌ماه سال 1385 ساعت 23:55

من با تمام دل تنهام فال گرفتم برات.هر چیز که دیدم گفتم .گناهم این بود که هر انچه بود گفتم...اما دروغ زیبا تر بود.یادم نبود ما از نسل ادمیم و سیب را میدزدیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد