بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

برایم نوشتی:

سلام 

خوشحالم که داری میری کیش . خیلی بهت خوش بگذره .کنار دریا واستا ، اون دورا رو نگا کن ، تمرکز کن ، به هیچی فکر نکن ، بعد چشاتم ببند ، گوش کن به صدای آب ، تمرکز کن ، فکر هیچ چیزنکن، بعدش هر جا خواستی برو ، از اون گریزها که توی کتاب دیوانه بازی بوبن هست ، هی گریز ، هی گریز ، هی عوض بشو ، هی اسمتو عوض بکن ،من که هنوز تا آخرش نخوندم .

نمی دونم ، نیگا کن ، گوش کن ، تمرکز کن : یک جور مراقبه ، فرار کن ، یاد منم باش ، فارس و عربش برام هیچ فرقی نمی کنه ، خیلی دوسش دارم ، فرار که کردی ، گریز که زدی ، برو همون باغ که نازی نشونت داده بود ، آفتاب صلات ظهرم که بود تو می تونی توی همون خنکای ابری ِ خوب باشی ، گلا رو بو کن ، صلوات بفرست ، بشین حرف بزن ، روی اون نیمکتا ، با خدات، با هر کی دوس داری، با من اگر حوصله امو داشتی ، فکر کن بهت چی جواب می دادم ،یه بار رفته بودیم شمال با عموم ، دریاهاشون قابل قیاس نیست ، هر چی که خزر هم قشنگ باشه ، عموم می گفت کنار دریا ، روی ساحل ، نماز خوندن ثواب داره ،

روی کنار دریا نماز بخون ، از خدا همه چی بخواه ،ریز و درشت ، برای خودت ، مامان و بابات ،برای منم دعا کن ،

بعد باز چشاتو ببند ، بازشون کن جای دیگه ، می بینی بالهات دوباره در میان ، خدا به فرشته هاش می بخشه ،دوسشون داره ،

بعد پرواز کن ،

................

منم خوبم ، باور کن برادرم خوب باشه، تو خوب باشی ، خواهر و مامان و بابا و بقیه کسانی که دوسشون دارم خوب باشن ، منم بهترم ،به اینی که گفتم تازه رسیدم ، یا شاید دارم می رسم ،قبلا محور دنیام خودم بودم ، می گفتم بقیه به من چه ،حالا دارم چیز دیگه ای رو تجربه می کنم،

...............

ببخشید خیلی زیاد شد،

سفرت بخیر،

مراقب خودت باش،

8/18/2004

برایم نوشتی:

من زندم ، تا اطلاع ثانوی، تو هم زندگی رو دوست داری تا همیشه .

برایت می نویسم :

من از تو مردم

اما تو زندگانی من بودی

...

می نویسم

کجایی این همه سال و ماه من که تنهایی بر من می رود ؟ تا کی بغض را درگلویم خفه کنم و پنهانی در خوابهایم اشک بریزم . آیا حق من این بود ؟ آیا دوباره این دریچه گشوده می شود و تو به من لبخند خواهی زد ؟ آیا دوباره من را به خلوتت راه خواهی داد ؟ چرا ؟ باور کنم که همه چیز تمام شد؟آیا این همان تویی که برایم نوشتی اگر تو خوب باشی منم بهتر خواهم بود ؟

کاش بخوانی...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 18:06 http://Mehraboni13.Blogsky.Com

ظهر از خستگی خوابم برد!
خری را دیدم پر می زد !
گوای می رقصید !
سگی می نوشت !
هه... تو هم راست می گفتی!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد