بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پنجره

از پشت پنجره ام شهر پیدا بود . از پشت پنجره ام طلوع پیدا بود . تپه های پر از درختان کوچک و بزرگ پیدا بودند . پرندگان پیدا بودند که پرواز می کردند . شاد و آزاد بودند .از پشت پنجره ام نور می تابید و بیدارم می کرد . باد می وزید و سردم می شد . پشت پنجره ام پرندگان خسته می نشستند . گاهی هم پرنده ای با نوکش به شیشه می کوبید و صدایم می کرد . پشت پنجره ام شبها ستاره ها پیدا بودند . شهابها می باریدند و گاه هم ابر بود و باران می بارید . پشت پنجره ام گاه روزها؛ تاریک و بی صدای پرنده ای بود . آن زمان بود که می فهمیدم دارد برف می بارد و زمستان است . پشت پنجره ام خاطرات پیدا بود . می ایستادم و نگاه می کردم . عبور پیدا بود . گاهی هم کلمه پیدا بود و دوره گردی آواز می فروخت . می نشستم و شهر را زیر و رو می کردم پی تو . پی ماه . پی احساس . پی زندگی . گاه می یافتم و زمانی هم نمی یافتم . پشت پنجره ام درختان در باد می رقصیدند .و شب هنگام من با سایه هاشان تصویر می دیدم تا خوابم ببرد . زندگی جریان داشت در پنجره . پشت پنجره و جایی که من بودم .می نشستم . می خوابیدم . پنجره ام بی پرده بود . پنجره ام ماه نداشت و شهر خالی شده بود از دوست و من پشت پنجره دلتنگ زندگی می کردم .می نوشتم . کلمه ها را با احساسم به کاغذ می دوختم تا شاید روزی؛ وقتی؛ لحظه ای یا حتی در زمان بی زمانی من پیدا شوم .من پشت پنجره تنها شهر را می دیدم . تنها طلوع را می پاییدم . تنها غروب را غصه می خوردم . و تنها با پرندگان همنوا می شدم . شاید تنها بودم . شاید تنها نبودم . همیشه پنجره با من بود . اشکهایم را می دید .می دید که همیشه لبانم شور شور از اشکهای شبانه است چون هیچ انگشت سبابه ای نبود که اشک را ببوسد و همیشه فرشته ها در خواب از شوری لبهایم متعجب بودند . فصلها عبور می کردند . وقت بهار پنجره شاد شاد بود . چون گرد و غبار یکساله خاطرات را کمرنگ می کردم و گاه پاک پاک می شد با روزنامه های باطله و دور انداخته می شد . تابستان حوصله اش سر می رفت و به دنبال چیزی می گشت . مثل من سرگردان و آشفته بود . و سبز می دید و گاهی رنگ قرمز را فراموش می کرد .پائیز که می رسید انگار تازه متولد شده باشد و از نو زندگی را آغاز می کرد . با گلدانهای پشت پنجره عاشقانه ها داشت و زمستان سرد را به عشق آدم برفی هایی که من در کوچه می ساختم سپری می کرد .پنجره ؛آه؛ فقط یک پنجره بود .و هیچ گاه نخواست که گشوده شود . نخواست که باز باز شود و دستانش را دراز کند و آزادی را لمس کد . پنجره برای خودش قفس بود و برای من دریچه . دریچه ای که وقتی می خندیدم با من می خندید و زمانی که می گریستم با من گریه می کرد . پنجره هیچگاه پیر نشد . چون در بی زمانی زندگی می کرد . و برای من زمان را عبور می داد . من پیر شدم و پشت پنجره برای ابد خوابیدم و زمانی بیدار شدم که دیگر همه جا پنجره بود و دیگر پنجره ای نبود . وقتی من بیدار شدم همه جا دریچه ها گشوده بودند و من رها بودم .

۸/۹

وقتی خورشید طلوع کرد .

دوباره این منم ...

من بلانش را هرگز ندیده ام . نیلوفر را فقط یکبار دیده ام . مریم را هزار بار دیده ام .و دیگران را نیز هم .دیده ام یا ندیده ام !چه فرقی دارد ؟ که هر بار صدایشان را شنیده ام و یا یا دلتنگی هایشان را خواندم یافتم که بهترین دوستان عالم را دارم . چه لذتی دارد با فنجان چای گرمت به آهنگ وبلاگ بلانش بلند گوش بدهی و مطالب دوستانت را بعد از مدتها دوباره و دوباره بخوانی !من ؛ دخترک؛ دخترک خوب ؛ گاهی بد ؛ شاد ؛ گاهی عبوس و بد اخلاق ؛ دلتنگ و امیدوار دوباره بازگشتم و می خواهم این همه سال و ماه و روز و ساعت که بر من بدون شما و بدون بدون امضا گذشت را بنویسم .

تقدیم به شما

 و تو که دلم برایت بسیار بسیار تنگ است:

بهار ؛ تابستان ؛ پاییز ؛ زمستان و آیا دوباره بهار باز می گردد ؟

اگر بهار فصل رویش و تولد است (با اینکه ماه تولدم در بهار است !)

من

متولد روزهای زرد و نارنجی پاییزم .

زمانی که جشن زوال درختان است :

من با باد زبان باز می کنم

و گنجشکان دم صبح به حرفم می آورند .

روی برگهای آبان قدم می زنم

و انتظار آذر را می کشم .

من هر روز در آینه گودالهای کوچک آب

دنبال پری های صورتی می گردم که به دریا پیوسته اند و کودکی ام را برده اند .

بوم نقاشی من بخار شیشه می شود

و سوژه ام ابرهای سرگردان بارانی است.

با اولین برف زمستانی عاشق می شوم

و عریانی درختان با شاخه های پر برف

کادر دوربینم می شود.

زمستان مرگ نیست .خستگی نیست . پیری نیست .

پوچی عکسهایم ؛سکانس اوج زمستان عاقل من است .

پخته می شوم .

رویای ردپای پرنده روی برفهای تازه باریده بی خوابم می کند .

و هر چه صبر می کنم ؛ هوا روشن نمی شود .

این انتهای خوشبختی است .

۲۹/۸