بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

من زندانی چهار فصل خویشتنم،

و بالهایم زمانی که عاشق شدم ،

سوخت!

راهی نمانده جز سقوط،

از بالای بلندترین شب سال،

که دوباره انسان شوم.

 

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 1 دی‌ماه سال 1385 ساعت 17:20 http://www.shrine.blogfa.com

چرا فکر می کنی اینطور دوباره انسان می شی؟

[ بدون نام ] جمعه 1 دی‌ماه سال 1385 ساعت 17:24 http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته زیبایی بود..می دونی اگر عاشق می شدی و به عشقت می رسیدی اونوقت هم پرهات می سوخت...

بلانش شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 17:21

فائزه فائزه من چقدر جا مانده بودم از اینهمه این روزها همش داره خوبم میبره <خ.اب منو میبرهجایهای دور دور ... فائزه اومدم این نوشته هاتو خوندم گریه ام گرفت ...دلم یه جور عجیبی برات تنگ شد ...امروز برف اومد ... فائزه اینت یعنی اینکه حالا ئیگه واقعا زمستونه ...

سیروس شنبه 2 دی‌ماه سال 1385 ساعت 18:26 http://sj.blogsky.com

امیدوارم اینقدر که شعرهات بار اندوه دارند افسرده نباشی. پینگ هم بکن لطفا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد