بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

I don t want to leave u

۱ـ زن و مرد قوم و خویش بودند .در بهترین هتل شهر جشن گرفتند . زن با موهای لخت رها شده در لباس سفید می رقصید و مرد هیجان زده از مهمانها می خواست آنها را همراهی کنند . سه سال بعد زندگیشان از هم پاشید . مرد ، زن را دوست نداشت . مرد هوسباز و عیاش بود و زن صبور و خوددار ، اما دیگر تحمل هر دویشان تمام شده بود . زن برای همیشه مرد را ترک کرد .

۲ـزن در پی عشق بود اما نشد . عشق را یافته بود اما کسی که عاشقش شده بود ، عاشقش نبود . زن می خواست تا آخر عمر دوست باقی بماند اما مگر با این روزگار مگر می شود ؟ تن به ازدواج داد . با کسی که هیچ ازش نمی دانست . نمی دانست که سرما را دوست دارد یا گرما ؟ نمی دانست دوست دارد زیر برف بستنی بخورد ؟ نمی دانست که از سمفونیهای باخ خوشش می آید ؟ پاییز را دوست دارد ؟باران را چطور ؟ هیچ نمی دانست . به کسی که چیزی در موردش نمی دانست گفت بله . دلش می خواست خاطرات قدیمی را رها کند و با جریان تازه بسازد . چقدر سخت بود . خودش را طوری نشان می داد که دیگران می خواستند . مهربان . خوب ، گاهی دلتنگ و عصبی ، تنهایی را بیشتر دوست می داشت و خودش را با کتابها سرگرم می کرد . سه سال بعد مرد فهمید که زن هیچ علاقه ای به او ندارد . مرد برای همیشه زن را ترک کرد .

۳ـ زن و مرد عاشق یکدیگر بودند و عاشقانه زندگی می کردند . باور نکردنی است اما در دنیای قصه شدنی . تا بالاخره سه سال بعد، دنیای قصه هم تحمل عشق را نداشت و یکی از آن دو مردند . و یکی از آنها تنها ماند . حالا چه فرقی می کند ، زن تنها ماند یا مرد !

۴ـ زن وقتی با مرد ازدواج کرد همه چیز خوب بود تا یک سال اول .بعد مرد کسل و بی حوصله شد . بیخودی عصبانی می شد و دعوا می کرد . زن باورش نمی شد اما مرد معتاد شده بود . تفریحی شروع کرده بود اما حالا دیگر نمی توانست خودش را رها کند و زن بعد از سه سال زندگی مرد را برای همیشه ترک کرد .

۵ـ زن درس می خواند . و مرد مخالفتی نداشت . زن لیسانس گرفت . همه چیز خوب بود . فوق لیسانس گرفت . تقریبا خوب می گذشت . دکتر شد . و در کارش بسیار موفق بود . هم از نظر علمی و هم از نظر شغلی بسیار بالاتر از مرد بود . مرد نتوانست دوام بیاورد . از زن خواست کارش را رها کند اما زن نمی توانست . کارش را دوست داشت . مرد برای همیشه او را ترک کرد .

پ ن : حالا سالهاست گذشته است . زنان و مردان بسیاری تنها زندگی می کنند . تنهایی کار می کنند . غذا می خورند . بچه ندارند . مادر نشده ند . پدر نشده اند . در تنهایی کتاب می خوانند . در تاریکی شمع روشن می کنند . موسیقی گوش می دهند . به عادتهای همدیگر در گذشته خو گرفته اند و بدون هم زندگی می کنند و به گذشته فکر می کنند . به انتخابهایشان و اگرها و اما ها و شایدها .
نظرات 5 + ارسال نظر
سمفونی و رقص شعله‌ها جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:09 http://symphony-sholeha.blogsky.com

زن عاشق مرد بود و مرد عاشق زن. بعداز ۱۰ سال زن عاشق چیزی والاتر شد که برای مرد هم مقدس بود. زن میخواست که مرد را برای رسیدن به عشق والاترش ترک کند. مرد هم کمکش کرد که زن به عشق والاتر برسد... و اینگونه بود که سمفونی تنها شد.

مانا شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 23:22 http://sabztoii.persianblog.com

زندگی همینه! یک روز کسی هست و روز بعد تنهایی.

الهه یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:52

مرد عاشق زن بود زن عشق حقیقی را از مرد گرفت زن عاشق شد .. نهایت عشق زن و مرد به زندگی تبدیل شد و اینگونه شد یک زندگی تازه و تا بعد ... هر چه معبودشان بخواهد همان خواهد شد و بس ... !پس حتی عاشق شدن هم تقدیر و خواست اوست که هر چه داریم از اوست ..

یکی سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 00:27

...فرشته ها شاخه گلی به دست مرد دادند.مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت...خاک خوشبو شد...

[ بدون نام ] یکشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 21:17

یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من مخور نه دوری
برای من شده عادت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد