بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عصر تابستان

زن بدون فکر منقل را آورد ، ذغالها را همانطور که یاد گرفته بود تنوره چید ، تکه کاغذی را آتش زد و در میان ذغالها گذاشت و باد زد ، صدای مرد آمد که باز هم خوب نچیدی ؟ زن بی توجه باد می زد و مرد نگاه می کرد ، آتش نمی گرفت ، مرد باد بزن را گرفت و گفت اینطوری که آتیش نمی گیره و دوباره ذغالها را چید ، با فندکش روزنامه باطله را آتش زد و میان ذغالها چپاند ، بالاخره شعله بلند شد و مرد همانطور که به سیگارش پک می زد باد می زد و زن خیره شده بود به ذغالها که یکی یکی سرختر می شدند ،از آتش متنفر بود ، به خاطر مرد که اهل دود و دم بود ، اما امروز بر عکس همیشه مرد با کیسه ای بلال به خانه آمده بود و بساط منقل را پهن کرد ، مرد گفت ببین این طوری آتیش درست می کنن ، و ادامه داد چندتا شون رو پوس بکن ، آب نمکم که درست نکردی ! بلالها بزرگ بودند و نه زیاد نرم ، زن عجله کرد و دسته یکی از بلالها کنده شد ، سطل کنار دست مرد را آب کرد و نمک ریخت ، ذغالها گر گرفته بودند و صدایشان بلند شده بود ،یه بلال بده ، و زن اطاعت کرد، به آتش خیره شده بود ، خاصیت آتش همین بود ، که چشمها را بگیرد و مجذوب قرمزی نورش کند ، تق تق دانه های ذرت بلند شد ، و مرد بلال را روی آتش می چرخاند ، و بعد از چند لحظه صدای خنک شدن بلال سرخ شده در آب نمک خنک ، مرد از روی صندلی بلند شد و زن هوس کرد سر جایش بنشیند ، صورتش داغ شده بود ، با انبر ذغالها را مرتب کرد توی یک ردیف، بلال بی دسته را برداشت ، روی ذغال گذاشت ، باد زد ، یکهو صدای مرد بلند شد که خاکسترا رو پخش نکن ، و زن ملایمتر بادبزن را تکان داد ، با انبر بلال را می چرخاند تا تمام دانه هایش سرخ شود ، یکهو یاد تمام خاطراتش توی رنگ قرمز ذغالها افتاد ، خنده های تو ، چوبهایی که توی شومینه سوخته بودند تا تو را گرم کنند ،ردپای تو توی برفها که رفته بودی ،روزی عاشق آتش بود به خاطر تو و گرمای آتش بود اما دستهاش یخ زده بود مثل همه آن شبها سرد ... بی فکر بادبزن را تکان می داد ، چیکار می کنی بلال سوخت ! به خودش آمد ، بلال را با انبر برداشت و توی آب نمک انداخت ، کمی چرخاند تا خنکتر شود ، همان طور که مرد غر غر می کرد بلال سوخته را برداشت و به داخل رفت ، تنهایی به بلالش گاز زد و خاطرات سوخته را جوید.

نظرات 4 + ارسال نظر
سمفونی و رقص شعله‌ها یکشنبه 31 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 02:17 http://symphony-sholeha.blogsky.com

قشنگ گفته‌ای و تشریح کرده‌ای این واقعیت تلخ و ... که خیلیها اسیرش هستند و ...
ولی چرا اینجوریه و علتش چیه؟!
امیدوارم با عوض و درست شدن سیستم٬ این مسائل هم حل بشه
راستی٬ طبق معمول همونجا جواب دادم ...

بلانش دوشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:00

چه خوب نوشتی فائزه جان

[ بدون نام ] یکشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 21:06

چه خوبه ادم
قسمتهای سوخته ی زندگیشو
زیر دندون بجوه.

جلال پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 13:03 http://vacuity.blogsky.com

بسیار زیبا نوشتی... این یکی از زیباترین داستانهایی بود که خوندم...
/
من لینک وبلاگتون رو در وبلاگم قرار میدم، خوشحال میشم اگه شما هم اینکارو بکنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد