بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تسلیم

نمی توانم .نمی توانم حرف بزنم . نمی توانم با پدر و مادرم حرف بزنم . فیلم اتاق بی صدا را می بینم و اشک می ریزم . انگار که من دخترکم که نمی توانم حرف بزنم . خسته شدم . خسته شدم از این زندگی که نمی توانم در آن حرف بزنم . غصه می خورم و فیلم می بینم . دلم دریا می خواهد .دلم می خواهد از اینجا بروم . چقدر تنهایم .دلم نمی خواست درباره اش حرف بزنم .از نصیحتهای تکراری خسته شده ام و برگشته ام به دوران افسرده گی ام.خودم خوب می دانم .اما دارم فرو می روم و نمی توانم تغییرش بدهم .دارم خودم را می سپارم به غم که نیرویی قویتر از من است .دلتان به حالم نسوزد که حالم بهم خواهد خورد .نمی دانم باید چه کنم و دلم نمی خواهد بدانم .فقط می خواهم بروم .بروم .بروم .خسته شدم از حرفهای سنگین پدرم وقتی به دایی ام می گوید فقط منتظر فرشته نجاتم . یعنی این قدر جایش را تنگ کرده ام ؟ دلم فشرده می شود .چشمهایم می سوزد  و در درونم می میرم . حالم بهم می خورد از آدمها .از سرنوشت لعنتی که بر من غالب شده است و من دیگر هیچ قدرتی ندارم .آخر هفته لعنتی آخر دوباره بر من پیروز شد .