بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

کی تمام خواهد شد ؟

به هر بهانه ای  از دیگران جدا می شوم که مثلاْ خبر مرگم تنها باشم و بتوانم کمی به خودم بد و بیراه بگویم تا کسی نباشد هی توی گوشم وز وز کند و بگوید پایان شب سیاه سپید است و تو می توانی و طاقت بیاور و بالاخره همه چیز درست می شود. از این اراجیف که همه شان را تا ته از حفظ ام . دلم می خواست بروم نمایشگاه عکسی توی گالری راه ابریشم به آدرس فرمانیه .جنب فروشگاه شهروند . از توی دیباجی راه افتادم . چقدر دم کافی شاپ فنجون شلوغ بود .نوبت شماره بیست و سه بود . دلم قهوه خواست . تنهایی . نشد که پیاده شوم از تاکسی . دیرم بود . بوی قهوه که می پیچید توی دماغم دیوانه تر می شدم . خوب شد محل حس بیخود نوستالژیم نگذاشتم که  همین غربت بد مصب روانیم کرده که همه از دستم فراری شده اند . که بهم اس ام اس می دهند لطفاْ دیگر بهم زنگ نزن و اس ام اس هم نده . گور بابای همه اشان . به جهنم . به درک . صد سال سیاه موبایلم را می اندازم توی جوی خالی که راحت شوم از خرده فرمایشات این و آن . که فلان ساعت هستی بیاییم تمرین زبان . یک مشت آدم مرفه بیکار که حوصله اشان از خانه داری سر رفته و تازه یاد زبان آموزی کرده اند . و وقت مرا مفت مفت می کشند .می خواستم سربالایی را تا کوه نور پیاده گز کنم . داشتم کلنجار می رفتم توی مخ خالیم و همچنان به گندی اخلاقم با دیگران؛ به روزهای گندم ؛به بدبختیهایم در دانشگاه لعنتی ام فکر می کردم که یک زن نگه داشت گفت کجا می روید و منم گفتم شهروند فرمانیه و سوار شدم . توی مسیر جلوی دخترهای دیگری هم نگه داشت ولی همه می خواستند تجریش بروند . خوب شد که سوار شدم وگرنه گم می شدم . راه پیچ در پیچی بود . نزدیک شهروند گفت من الان دارم به دیدن یک خانوم هشتاد ساله می روم که در بم همه خانواده اش را از دست داده و چند بچه یتیم را نگهداری می کند . به کیسه برنجی که جلوی پایم بود اشاره کرد و ادامه داد دارم برایشان آذوقه می برم . اگر شما هم دوست دارید کرایه ای که می خواستید بدهید را برای کمک بدهید و من هم اسکناسی از ته کیفم در آوردم و پیاده شدم . چند وقتی است از مکانهایی که تا به حال نرفته ام نمی ترسم . و این بار بی هواتر شده بودم . هر چه آن محل را زیر و رو کردم گالری پیدا نشد . هیچ کس هم نمی دانست . ۱۱۸ هم نمی دانست .دستهایم یخ زده بود . سوار تاکسی شدم و برگشتم خانه .می دانستید قرار است برف ببارد ؟ نزدیک خانه مان پرچم زده اند و نوشته اند جایگاه برف روبی و چند کامیون ایستاده اند . یک اهریمن به تمام معنا شده ام و هیچ کدام از خدایان نزدیکم نمی شوند . نه خبری از فرشته تیشتر است که کمی باران بفرستد نه از آتشی اهورایی که دلم را گرم کند و ۱۱۲۸ بار تطهیرم کند تا بالاخره صبحم طلوع کند .

پ ن : ملاحت جان من همه عکسهاتو می بینم اما نمی تونم برات نظر بذارم .ببخشید . عکسهات خیلی قشنگند . می شه منصرف بشی؟