بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

انعکاس

از سر بالایی کوچه برگریزان که بالا می آمدم اول صبح بود و زمین خیس از گریه ابرهای دیشب ، مثل آدمهای امیدوار ششهایم را پر از هوای تازه کردم و شاید چقدر خوب که خورشید نبود و همه چیز انگار وارونه باشد . بابا گفت : لباس گرم بپوش ، سرما نخوری ، بیا صبحانه بخور ، چای آماده است ، وقتی باهام حرف می زد به چشمهایش نگاه نمی کردم ، انگار که خجالت بکشم ، و حالا بغضم گرفته ، صدای باران قطع نمی شود ، چقدر دیر کردی ، توی راه بودم ، این همه وقت ، کجا ؟ توی ترافیک ، مگر طرفهای شما هم ترافیک هست ؟ فکر می کردم روی زمین و توی خیابانهای ما فقط تک سرنشینی مد است ؟ توی آسمان هم بعضی ابرها تک می پرند ولی حالا همه با هم آمده اند ، و فرشته تیشتر باز هم گریه می کند تا شاید اشکهایم را نبیند ، بعد از مدتها امروز توی دانشگاه کمی احساس راحتی کردم ، همان خوشبختی کوچک ، همان بی خیالی ترم اول بازگشته بود ، می خندیدم ، به ترک دیوار و صدای دزدگیر و کارشناس گروه که بلند بلند سفارش گِل می داد و استاد آن کلاس که سشوار روشن کرده بود و به حرفهای استاد درباره هندوئیسم و بودیسم گوش می دادم و دلم تنگ می شد برای یک برهمن که داغش به دلم ماند ، که به همه سوالهایم جواب دهد ،این روزها هایکو زیاد می خوانم ، به سفارش کسی که می گفت افسوس گذشته را می خوری و لحظات را از دست می دهی ، دلم یک دل سیر می خواهد حرف بزند ، فقط حرف ، اما هیچ گوش شنوایی پیدا نمی کنم ،هر کسی راه خودش را می رود و چه زود در دیگران فراموش می شوم ، می دانم که بیخودی امیدوار شده ام باز که اگر نباشم پس چه باشم ، که هر روز به امید روزی که به مرگ نزدیکتر می شوم ، زنده ام و به سیب قرمز عادت گاز می زنم ، شاید که روزی طعمش عوض شده باشد ،