بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مست و خراب

به تو قول داده ام که برایت متنی بنویسم و روز اجرای برنامه ات بخوانم .دروغ است اگر بگویم وقت نکرده ام که حوصله هم نمی دانم داشتم یا نداشتم ، شاید از ترس آنکه چیز مزخرفی از آب درآید جرأت نکردم که کاغذ بردارم و بنویسم وقتی انگشتهایت روی شستی های پیانو بالا و پائین می رود چه معصوم می شوی و نگاهت مانند بچه های پنج ساله مهربان و دوست داشتنی تر . گفتم سفر نمی روم و نرفتم و خانه دارد دیوانه ام می کند که دیوانه ای تمام عیار جلوی رویت نشسته ، کسی که من هم بعد از بیست و هفت سال نشناخته مش . توی آینه هر صبح که دقت می کنم ، تار مویی سفید پیدا می شود . اینها بدرک که دلم برای این چشمهای پردرد توی آینه کباب می شود و با خود می گویم چه با خود کرده ای دخترک ؟ فکر نمی کنم تا چند وقت دیگر کسی تو را به جا بیاورد ؟ اگر بگویم کسی باورش نمی شود که من غم نمی دانم چه را غصه می خورم چون هیچ گاه خنده از لبانم ترک نشد ، چون هیچ گاه نشد جلوی دیگران بلند بلند گریه کنم ، چون همیشه پناه بردم بر شب و حالا که همه روزهایم شب شده تعجبی ندارد که آخر دق کنم و چقدر خوب می شود . اول از همه کسانی که روزی بدنیا آمدنم را جشن گرفتند( البته فکر نمی کنم خیلی خوشحال شده باشی چون آن زمان تو که بابا صدایت می کنم با دوستانت به مسافرت رفته بودی)رفتنم را جشن خواهند گرفت .امروز با صدای بلند به عمویم که بچه دار نمی شود گفتم بچه جز زحمت هیچ برای والدینش ندارد . کاش بابا بود و می شنید که چه خوب درسهایش را پس می دهم و دل عمویم هم نسوزد از اینکه صدای هیچ خنده کودکی در خانه اش نپیچیده است . پنجره را سه روز بعد از آمدن بهار باز کردم . گو اینکه بهار از لای جرز دیوار آمده توی اتاقم .می خواستم بگویم زندگی را بر خود حرام کردم حالا که فهمیدم بیست و هفت سالم تباه شده . انگار تلنگر کوچکی من را و این بیست و هفت سال را شکست . ناگهان پیر شدم . دلم می خواهد با جمله های کوتاه بنویسم چون وقتی داستان کوتاهم را خواندی گفتی من عاشق همین جمله های کوتاهم که می نویسی . و این چند روز در حسرت شنیدن کلمات عاشقانه بودم و همیشه به خودم دروغ گفتم که از سالها قبل همیشه حسرت کلمات عاشقانه را داشتم که کسی بهم نگفت .یا اگر گفت حقیقت نداشت یا من باور نکردم یا نخواستم که باور کنم . حسرت یک تلفن بی دردسر به کسانی که دوستشان دارم . هیچگاه نشد . زندگی من همیشه در حسرت گذشت و همه اش تقصیر دو نفر به اسم پدر و مادر بود .اول بهار به خودم آمدم دیدم هر چه گفتند گفته ام چشم و هر چه خواسته اند انجام داده ام، فرو ریختم و فهمیدم تا آخر عمر هم همین گونه خواهد بود و حالا به این فکر می کنم که لباس نو بپوشم بیایم کنار سفره هفت سین که چه بشود . بیایم با شما دیدن بزرگان فامیل که چه بشود . بیایم کنار شما بنشینم که چه . ابروهایم را بردارم که چه . موهایم را مرتب کنم که چی ؟ از صبح که بیدار می شوم تا شب توی گلویم بغض هست . دلتان برایم بسوزد چون هیچ کس دلش به حالم نمی سوزد . هیچ کس نمی فهمد که چه حالی دارم .کاش پنج ساله بودم و با بستنی خر می شدم . کاش هفت ساله بودم و با رفتن به پارک یادم می رفت . کاش ده ساله بودم و با یک بسته مداد رنگی نو خوشحال می شدم . کاش پانزده ساله بودم و وبا یک سینما رفتن خوشبخت می شدم . دیگر به هیچ چیز اعتقاد ندارم . شما که اعتقاد دارید چه شد و چه کردید ؟

نظرات 2 + ارسال نظر
هیچ جا یکشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:04

نمی دونم چرا نخواستی با بهار تو هم دوباره به دنیا بیایی من سال پیش مثل تو بودم و حتی بد تر اما دیدم روزهای عمر داره میره قراره بعد از من چی باشه من باید به چیزهایی که می خواستم برسم من به خودم و کودکم اعتقاد دارم من خودم خیلی دوست دارم وتو دلت می خواد تو این حس باشی وگرنه اگه دیشب ماه رو می دیدی می فهمیدی تو یه آدمی هستی که اگه نبودی یه جای دنیا می لنگید وپس محکم باش و عاشق نه در گذشته رفته نه دراینده ندیده. از ته دل برای کودک بخند و بغلش کن اون احتیاج داره به پناه تو برای حرکتش...

بلانش یکشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 20:21

دیگه این دل واسه ما دل نمیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد