بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ته مانده

بر بالای دار ایستاده است مرد محکوم ، شاید نفسهای آخر را می کشد ، خانواده اش در جایی دیگر می گرید ، و اولیای دم ناظر بر مرگ او .

خیره شده بودم به عقربه های ثانیه شمار . نور قرمز ساعت را روشن کرده بود ، گاهی دستهایم را می بردم سمت کاغذ و آن را توی تشت ظهور می تکاندم ، شاید که زودتر خطوط تصویر بر روی آن نقش ببندد. یک دقیقه و نیم ، بعد سی ثانیه در توقف ، و سه دقیقه در ثبوت . به اندازه یک  آغوش کشیدن به هنگام خداحافظی ، حالا دستهای دختر و پسر آویزان بر بند و کاغذ در آغوش گیره .

رنگش پیدا نیست ، تاریکی هوا هم مزید بر علت بود که خطوط صورتش معلوم نباشد ، می ترسید و درونش داشت گریه می کرد ، منتظر بود معجزه شود و کسی بگوید رضایت می دهم .

من متوجه آمدنت نشدم ، داشتم آواز می خواندم برای تصویرهایی که لحظه هایی دور در قاب چشمانم نگه داشته بودم ، تو دستهایت را دور گردنم حلقه کردی ، از پشت سر اما من باز هم نفهمیدم ، مثل نسیم شده بودی ، سبک و بی وزن و من رد نرم انگشت تو را بر صورتم احساس نمی کردم و داشتم آگراندیسور را بالا و پایین می کردم شاید تصویر گذشته ها فوکوس شود ، چقدر سخت بود تا اندازه واقعی اش بدست بیاید .

حالا دیگر صندلی را کشیده اند و بیست دقیقه تمام جان باخته و اولیای دم رفته و فقط صدای گریه می آید .

تمام عکسها خشک شده اند ، آغشته ام به بویی آشنا که یادم نیست بوی کیست .

 پ ن : گوش لاک پشت ها کجاست ؟

پ ن ۲ : نه من ... نه شعر

نظرات 1 + ارسال نظر
قلندر بانو شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 00:28

می خواست گریم بگیره اما لاک پشتت حواسم برد یه جای دیگه..... اوایل دلم خیلی برای لاک پشتها می سوخت اما حالا یک دفعه احساس کردم به این همه صبر و سکوت حسودیم می شه!
راستی٬فائزه عالی نوشته بودی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد