بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پیش از آن که بروم ۳

- آیا رابطه عاشقانه ای داری؟

صدایش توی سر دختر زنگ زد و ضرباتش را محکمتر بر سر دختر کوبید . دختر دیگر اشکهایش بند آمده بود . موهایش توی صورتش پخش بود .چشمهایش پیدا نبود . هیچ نمی گفت و ضربه ها یکی یکی روی سرش فرود می آمد . هیچ نگفت . ناله هم نکرد . مچاله شده بود و به پاهای بی رنگش نگاه می کرد . و به جمله های بعدی گوش می داد . انگار هنوز چیزی می شنید .

- از فردا حق نداری بری دانشگاه وگرنه قلم پاتو خورد می کنم . فهمیدی ؟

دختر مثل یک دستمال مچاله روی تخت نشسته بود و فکر می کرد قَلَم ِپاهایش کجاست ؟ وقتی مرد رفت ، هنوز صدایش ادامه داشت .

- از دست تو من چکار کنم ؟ یا خودمو می کشم یا تو رو .

چراغ اتاق را خاموش کرد . به سختی بدنش را صاف کرد . سرش داغ داغ بود . موهایش را مرتب کرد و دوباره روی تخت دراز کشید . طرح لبخندی کمرنگ روی صورتش در سایه روشن اتاق پیدا بود . ملافه را تا زیر چانه بالا کشید .انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .

فردا صبح دختر نبود .

رفته بود به ناکجاآبادی دلش می خواست . با همه آگاهی هایی که داشت . می دانست که در هیچ هتلی به یک دختر مجرد جا نمی دهند یا اینکه در عرض یک هفته دستگیرش می کنند . می دانست شبهای سختی را به سر خواهد برد . بدون سرپناه و غذا . رفت با اینکه همه اینها را می دانست و از هیچ کس توقع کمک نداشت .

دیگر هیچ فکری نداشت . نه ترس . نه اضطراب و دلهره . هیجانی عجیب بود تمام احساسش.

فقط دو کتاب برداشته بود . لغتنامه انگلیسی به انگلیسی و فرانسه در سفر.

فقط دو روسری برداشته بود . همان که خودش رنگ کرده بود و دیگری آن قرمزی که برادر کوچکش روز زن بهش کادو داده بود .

قبل از رفتن دو کتاب را تمام کرده بود . آبلوموف ِ گنچاروف و هویت ِ میلان کوندرا .

قبل از رفتن تمام دفترهای خاطراتش را توی دو تا کیسه ریخته بود و به کسی سپرد تا برایش بسوزاند .

قبل از رفتن فقط همین آهنگ را هزار بار گوش داده بود :

گوش کن ای دل من ، تو هنوز دل منی ، با همه بی ثمری تو خود شکفتنی ....

 

نظرات 5 + ارسال نظر
رضا هدایت شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 21:47

مرسی

eryfery یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 16:32

بابا ایولا

[ بدون نام ] یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 17:15

غم انگیز و زیبا نوشتی... نوشته هات رو میشه به تصویر کشید...
بیشتر نوشته هات انگاره یک حس غریب، گاهی همراه با نگرانی و دلهره است... مثل یک تراژدیی رو می مونه که برای خودت اتفاق افتاده و حالا به تصویر میکشی...

یه بار امتحان کن رویاییُ شاد بنویسی.. (:

جلال یکشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 17:21

غم انگیز و زیبا نوشتی... نوشته هات رو میشه به تصویر کشید...
بیشتر نوشته هات انگاره یک حس غریب، گاهی همراه با نگرانی و دلهره است... مثل یک تراژدیی رو می مونه که برای خودت اتفاق افتاده و حالا به تصویر میکشی...

یه بار امتحان کن رویاییُ شاد بنویسی.. (:

هاله سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 20:46 http://araamesh.blogspot.com

به من چی بگم بعد از این همه تلخ نویسی هات دختر؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد