بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ناشتا

زن تازه از خواب بیدار شده بود ، آرام از روی تخت بلند شد تا مرد بیدار نشود ، صدای پرنده ها بیدارش کرده بود و برایش چه لذت بخش بود ، بی صدا پرده پنجره ای را کشید که سمت مرد نبود ، نور پاشید توی صورت زن و ابری ِ آسمان چشمش را زد ،شالیزارها رو به رویش و پشت آنها کوههای سبز مه گرفته ،مرد لا به لای ملافه های سفید مثل بچه ها ول خورد ، و زن لبخند زنان داشت بیرون را تماشا می کرد ،همیشه آرزوی چنین صبحی را داشت ، جایی تک و تنها ، وسط ناکجا آباد ، بعد از یک عشق بازی عاشقانه از خواب بیدار شود طوری انگار همه چیز خواب باشد ، باور این همه خوبی برایش سخت بود ،  

!  پ ن: هر کاری کردم خوب در نیامد

نظرات 4 + ارسال نظر
فصل نو شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 14:47 http://fasleno.blogsky.com

زیبا می نویسی..
شاد باشی

هاله شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 15:13 http://araamesh.blogspot.com

لازم نیست همیشه خوب از آب در بیاید. واقعا لازم نیست عزیز جانم.

م.س.ت شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 23:44 http://margeniaz.blogfa.ir

سلام مهربان

این چند روز را در خانه بودم

به دور از دیار غربت




نانا دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 20:54

قصه گو شدی خانومی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد