بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خسوف

نشسته بودم لب بلندترین بلندی ماه و داشتم فکر می کردم چقدر آمدن به ماه آسان است و احتیاج نیست که زبان دومی بلد باشی، تافل یا هر مدرک دیگری داشته باشی ، خیلی راحت رفتم سفارتخانه و ویزای سفر به ماه را گرفتم ، بهانه نیاوردند که شاید برنگردی یا سِنَت کم است یا اینکه ما به مجردها ویزا نمی دهیم .رفتم و همان آرزوی قدیمی با من بود که تو هم باشی و آمدی مثل همیشه .امروز بدجور هوایی شده ام . هوایی تو که نیستی و نمی دانم چه می کنی . حتی دیشب که ماه گرفتگی بود و از روی زمین یک پرده نازک و سیاه رنگ افتاده بود روی ماه ، ماه عزیزم ، سرزمین موعود من ، و من از آن بالا نمی توانستم زمین را ببینم چون که خورشید ، خورشید بزرگ بینمان بود اما تو بودی و هیچ غمی نبود و ملالی نبود جز دوری دوستان عزیزم که قرار است آنها، همه اشان بیایند پیشم و آن وقت خوشبخت خوشبختم .بینهایت و تا همیشه ، حالا همه شبهایم پر ستاره است ، حتی آن شب دیدم که پدر بر فرش کوچکی روی پشت بام دراز کشیده  ، سیگاری روشن کرده بود و دلش می خواست شهابهایی که گفته بودند می بارند ، ببیند . اما من می دانستم ، دلش برای من تنگ شده بود و می خواست مطمئن شود ماه هست و مثل همیشه می تابد .من دلم خوش است به گرفتن مدرکهای کذایی از این دانشکده و یا آن و آنها فکر نان شب . من فکر داشتن یک دستگاه بافندگی بر روی ماه تا پارچه هایی ببافم  و لباس کنم بر تن گل سرخم تا از سرمای شبانه ماه نلرزد . من فکر رفتن و ترک کردن ، آنها فکر پایبند کردن من به این زندگی . هر شب خواب می بینم . خواب رفتن ، خواب آب . خواب رفتن آن طرف آب که برای آنها رویایی مضحک و خنده دار است و برای من آرزویی شدنی . دستهایم رنگی است . داشتم تابلوی سفر به ماه را در کنار گل سرخم تمام می کردم که باز هم از خواب پریدم و دیدم که دیگر ماه چادر سیاه را از صورت قشنگش کنار زده و ستاره ها به روی ماهش می خندند .

نظرات 6 + ارسال نظر
oko.ir یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 15:09 http://www.oko.ir

جای قلم توانای شما در حرفه ای ترین جامعه مجازی ایرانی ها خالی ست...

هاله یکشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 16:19 http://haleh.aminus3.com http://araamesh.blogspot.com

چه ظریف، چه ماهانه.

المیرا یا لیلیِ حباب کوچک :) دوشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 23:11

فائزه
داشتم آرشیوتو می خوندم. تو بین کسایی که از اون وقت می شناسم تنها کسی هستی که آرشیوت هنوز هست.. احساساتی شدم..! آدم توی نوشته هاش چه جوریه.. برام عجیبه. و الان که گذشته به نظرم میاد همه چیز حتی اونچیزهایی که منو آزار می داد؛ با فاصله ی امروز از دیروز دیگه آزاردهنده نیستند. بعضی وقتا هم به طرز عجیبی دوست داشتنی اند.
من و فخری چقدر کامنت گذاشته بودیم.. چقدر منظم سر می زدیم می خوندیم می نوشتیم کامنت می ذاشتیم. یه کار شده بود واقعا کار مهمی. با این که من اونموقع ها و چه بسا متاسفانه الان فکر می کنم کار مهم حتما چیز دیگه ای هست. ولی کار ما خیلی مهم بود. و تو که هنوز داری ادامه می دی هنوز می نویسی.
هجده تا جمله ت برای فیلم شبهای روشن خیلی زیبا بود خیلی. عاشق کننده بود.
..داشتم می نوشتم تلفن زنگ زد رشته در برفت..
آره از کار مهم می گفتم. ما توی این وبلاگا بالاخره انگار راهی پیدا کردیم که فقط بگیم بهمون، به ذهنمون، به زندگیمون چی داره می گذره. چه جوری هستیم، چی احساس میکنیم، از چی اذیتیم و به چه چیزایی دلها و سرهامون خوشه...
نوشتن اینجاها کار عاشقانه ای بود که ما می کردیم الان که گذشته می فهمم و باز فکر می کنم زمان که بگذره بیشتر خواهم فهمید یا شاید هم به کل گیج بشم..
می خواستم بگم که مرسی به خاطر نوشتنت، به خاطر تداوم نوشتنت، به خاطر حفظ آرشیوت و امکان یه نگاه به گذشته، به گذشته ای که برای بعضی هامون سخت تر و برای بعضی هامون سهل تر گذشته.
و اشاره کنم به این که خانم فائزه خانم تو واقعا خوب می نویسی و قلم خوبی داری، مثل ملاحت که امیدوارم این قضیه رو جدی تر بگیره و این یکی رو از جانب من تعارف هرگز تلقی نکنه و تو هم همینطور.
هاله هم که اصلا خود وجودش سوای هر مهارت و هنری که داره یک هنره، یک اثر هنری فوق العاده ی زیبا و زنده که لابد خدا کشیدتش :) و من همیشه بهش قبطه می خورم و همیشه ازش یاد می گیرم با این که خیلی ازش بزرگترم.
از فخری ننوشتم که خواهرمه و کل آشنایی با فضای مجازی اینترنت و وبلاگ رو مدیونش هستم. کسی که اگر یک نفر توی دنیا باشه که به راستی و درستیش ایمان داشته باشم خودشه.
کی بورد رو رها کنم و بروم..
المیرا برود که احساساتی شده...
بوس برای همه
:x

منصوره جمعه 1 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 22:55 http://fasleno.blogsky.com

زیبا بود
اونشب شب خیلی عجیبی بود..
به آرزوهات برسی
و
شاد باشی!

شهره یکشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 17:01 http://shabneves.blogfa.com

می شه حرفهایی رو بگم که جایی نمی گم...خب منم این خوابو زیاد دیدم...چند روزه دیگه خواب ندیدم. ...آخرش شیرینه. نه؟

اتاق تمام فلزی دوشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:34 http://aminfouladi.blogfa.com

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد