بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دلم عجیب هوس نان خامه ای های کوچولو را کرده بود که تند تند بخورم ، دیِگو از ته دل یا نمی دانم هر چه، خواست که برایم بفرستد اما باید می رفتم مهمانی و نشد و آرزو کردم که خواب نان خامه ای ببینم .پتویم را وارونه کردم و طرف ِ نرمش را کشیدم روی تنم تا شاید زودتر خوابم ببرد و خواب نان خامه ای ببینم .

چقدر قیافه ات عوض شده بود ، قیافه خودم هم تغییر کرده بود ، نه اینکه کس دیگری باشیم ، نه . خودمان بودیم اما بزرگتر  شده بودیم . نه اینکه الان کوچکیم ، نه . مثل زنها و مردهای جا افتاده شده بودیم . توی حیاط کوچک یک خانه ای قدیمی داشتم می گشتم .توی اتاقها و زیر زمینش . فهمیدم که تو هم هستی ، در خانه بغلی و آمدی توی حیاط .از دستت فرار کردم و به کس دیگری که نمی دانم کی بود پناه بردم . انگار که برادرت یا دوستم یا دوستت بود. اسمش محسن بود . جالب اینجاست که نه من دوستی به این نام و نه تو برادری به این اسم داری ! محکم در آغوش او ماندم و صورتم را از تو پنهان کردم ، زدم زیر گریه . و تو ایستاده بودی و می خواستی با من حرف بزنی . می خواستی اما من دلم نمی خواست . بعد از این همه سال و ماه چی داشتم که بهت بگویم . تو گفتی : آخه نمی دونی که چیا برای من نوشته ، بذار جواب حرفاشو بدم .بذار بفهمه . عصبانی بودی ؟ معلوم نبود اما صدایت می لرزید . و گذاشتی رفتی . وقتی مطمئن شدم رفتی رفتم توی اتاقی که فقط فرش داشت و یک پنجره . رفتم گوشه دیوار و چیزی شبیه یک پالتوی بلند را روی خودم کشیدم که بخوابم ، متوجه صدای گریه بلندی شدم و تازه فهمیدم تو برگشتی به من نگاه می کنی و گریه می کنی و می گویی آخه من نگرانتم ، چرا باور نمی کنی ؟ و من دلم ریخت و سوخت و آتش گرفت و ماندم که چه بگویم . بغض کرده  بودم .چقدر دلم برایت تنگ شده بود .

چشم باز کردم ، دیدم توی اتاق صورتی خودم هستم و پیچیده لای پتو .دلم  هنوز نان خامه ای می خواست و ادامه خوابم را .

نظرات 4 + ارسال نظر
ملاحت یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 20:10 http://andishe.aminus3.com

خانوم جان
دوباره آدرس وبلاگم واسه هزارمین بار change شده
دوباره عکس می زارم و زیرش یه چیز می نویسم که مال خودم نیست و
شما هم هیچ راهی نداری جز این که بیای و تعریف کنی
مخلصیم...
P:

آبگینه دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:55 http://marmarmary.blogfa.com/

سلام
نمدونم چرا اینقدر دوستت دارم و همیشه نوشته هات رو میخونم همیشه احساس غریبه بودن میکنم تو رد شدن از این مسیر اما به محبت میام به تنهایی بر میگردم...زیبا مینویسی مثل وقتی نگاه میکنی....

لوتوس دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:32

کاش خواب نان خامه ای میدیدی...کاش خوابش را ببینی!
کاش اینبار که از خواب بیدار می شوی ٬‌پتویت بوی نان خامه ای بدهد...شیرین و رنگ اتاقت
کاش فایزه جانم...کاش گریه نکنی ..حتی در خوابت

هاله سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 15:03 http://Haleh.aminus3.com

الان از بیرون برگشتم و فوق العاده خسته ام. جای حروفِ فارسی هم یادم رفته و خودم رو می کشم تا به خط بنویسم. اومدم اینجا دیدم تو داری خواب می بینی و نمی دونم چرا یهو یاد دست فرمونت افتادم و میدونِ شهرک!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد