بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

نمیدونی تو که عاشق نبودی

صبح بیدار می شوم و برادرم که سرباز است و دارد سربازیش تمام می شود را می رسانم تا زندان اوین ، همانجا که می ترساندم و برادرم هم بدش می آید ، دلم برف می خواهد ، زمستان می خواهد و عشق ، چیزهایی که انگار همیشه رویایش با من است و تن عریان درختان را می خواهم و عاشق شدن و دلتنگی که دیگر هیچکدامشان با من نیست .غصه ام می شود .حتی گریه ام می گیرد .شاید خل می شوم . بی خیال می شوم و شیشه را پائین می دهم و از همه دست اندازها یواش عبور می کنم و به خانه برمی گردم.

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 http://loploon.blogfa.com

بسیار زیبا بود
احساس مشترک داشتیم
منم همین هحساسات تو رو دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد