بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دیشب تا صبح پنجره ام را باز گذاشتم . دلم می خواست با صدای باران بخوابم و خوابیدم . 

همیشه فکر می کردم از دستتان بدهم و انگار از دستم چکیدید .از لحظه هایی که با هم بودیم استفاده کردم . هیچگاه حسرت آنها را ندارم .  

اما  

گاهی وقت ها به چیزهایی فقط فکر می کنیم و آنها حقیقت پیدا می کنند . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد