بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دستان خالی

یادم می رود . خیلی از کارها و چیزهایی که باید بنویسم و انجام دهم یادم می رود . یادم می رود که بگویم وقتی باران این همه بی هوا و بی حواس شروع به باریدن می کند من خیلی تنهایم اما خوب است که همین باران لحظه ای کوتاه از خوشبختی برایم می آورد که به یادتان بیفتم .دلم می خواهد حرفهایی بزنم که تا به حال به هیچ کس نگفته ام و هنوز هیچ کسی را پیدا نکرده ام . خیلی سخت است حرفهایی داشته باشی و نتوانی بگویی . از گفتنشان بترسی . ترسی عمیق و وحشت آور . مثل خوابهایم که عجیب و غریب است و گاهی نمی توانم بگویم . 

دلم می خواهد چشم بدوزم به دهانتان و کلمه ها را که توی هوا می ریزید جمع کنم توی گوشهایم و صدایتان را همواره در خودم داشته باشم . چرا نمی شود ؟ 

نمی شود یک نگاه را قاب گرفت توی چشمها و تا همیشه بهش نگاه کرد ؟ شاید آن نگاه خودش هم باید بخواهد که جاودانه شود . 

خیلی وقت است نتوانسته ام داستانی بنویسم .

نظرات 2 + ارسال نظر
جلال چهارشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 22:18

نوشتن بعضی حرف ها، خیلی سخت است؛ حتا اگر کسی نداند چه کسی هستیم (از دید اینکه، در کجا زندگی می کنیم، موقعیت اجتماعی، جغرافیایی، منظورم است. در غیر اینصورت، هیچکس نمی داند که هستیم، حتا خود ما. (گفتم توضیح دهم از مرحله پرت نشویم! - آه! میدانم! خیلی با خودم درگیرم!)). نمی دانم چرا. چرا؟ یعنی ممکن است مشکل روانی داشته باشیم؟

ای کلک! می خواهی چشم بدوزی به لب های ما، به این بهانه که صداهایمان را جمع کنی، ها؟! D:

آره؛ بعضی نگاه ها را باید قاب گرفت در همان چشم ها، اما، از کجا معلوم، دروغ نباشد؟ یا، از کجا معلوم نگاه ما دروغ نباشد؟

به هر حال... مهم نیست. هیچ چیز مهمی تا کنون نبوده و نه هست!

نیلوفر پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 15:47 http://www.atlasihaa.com

شاید آن نگاه خودش هم باید بخواهد که جاودانه شود و برای من اینطور نشد که نشد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد