بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بی ریشه

همه یاد گرفته اند وقتی می خواهند با هم در مورد کلمه ای یا موضوعی حرف بزنند اول بگویند خوب تعریف شما از این کلمه چیست ؟ بعد هر کدام تعریف خودشان را می گویند که اگر تعریفشان شبیه به هم باشند می توانند بحثشان را ادامه دهند و گرنه دعوایشان می شود احتمالا ً .  

توی سر پر از فکر من کلمه هایی هستند بدون معنی . هزار تا کتاب مثلا ً رمانتیک خوانده ام که مثلا ً عشق یعنی چه یا زندگی چیست یا فیلمهای اینطوری دیده ام اما هنوز نفهمیده ام . عشق رسیدن است یا نرسیدن؟ زندگی همین لحظه هاست که تند تند می گذرند یا چیز دیگری است .  

بعضی وقتها هم فکر می کنم عشق وجود ندارد و همه اینها قصه ها و افسانه هایی است که ما برای دلخوشی و سرگرمی ساخته ایم . بی انتها و تا ابدیت . چون در زندگی واقعی مصداقی از آن پیدا نمی کنم . 

و این رویاها و خیالات شبانه من است . 

برهمن من کجاست ؟

نظرات 2 + ارسال نظر
اطلسی دوشنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 01:13 http://www.atlasihaa.com

هیچ باورت می شه که نویسنه بوی سنبل عطر کاج منو تو فیس بوک ادد کرده مردم از ذوق

خوش به حالت.منم می خوام .

اکرم چهارشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 14:48

حق با تو بود!

می بایست می خوابیدم!

اما چیزی خوابم را آشفته کرده است!

در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام

با آن گیس های سیاه وز وز پریشانشان.

کاش تنها نبودم!

فکر میکنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید؟

دلم می خواهد

فارغ از دندان درد ابتذال

ترانه بخوانم.

می دانی چیست؟

نمی دانم!

ولی فکر می کنم که در این دنیای بزرگ

علاوه بر دریای سرخ

چیزهای دیگری هم وجود دارد!

مثلا یک سوال!

یک سوال مشکل که هیچ کس جوابش را نمی داند!

فکر می کنم شب و روزی

که گلیم دو رنگ زندگی ما را تار و پودند

به یک سوال بی جواب ختم می شوند!

رنگ،

ختم،

گلیم،

جواب!

سرم گیج می رود!

گیج می رود

و این حق را هم به تو می دهم که سرت گیج برود.

کاش تنها نبودی!

آن وقت می توانستم به این موضوع و موضوعات دیگر

اینقدر بلند بخندم تا همسایه هایم از خواب بیدار شوند!

می دانی؟

انگار چرخ و فلک سوارم!

انگار قایقی مرا می برد!

انگار روی شیب برف ها اسکی می روم!

مرا ببخش!

ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت؟

می شود یک روز که باران می بارد

در قهوه خانه ای سبز چای سرخ نوشید

و به کسی اندیشید که با موهای پریشان

و چشم های سیاه ریز،

با پیراهن قهوه ای در کتاب هنر آشپزی

به دنبال رد پایی از خرس نیستی می گردد!

می شنوی؟

انگار صدای شیون می آید!

گوش کن!

می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد!

اما به جای آن

می توانم قصه های خوبی تعریف کنم!

گوش کن:

یکی بود یکی نبود!

.

.

.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد