بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

سپاس

روزهای لعنتی پشت سرهم می گذرند اما نمی گذارم بدون دوست و کتاب و چیزهای قشنگ تمام شوند و این می شود راز زندگی من .خواندن نمایشنامه ای از دوستی عزیز توی اتوبوس و رفتن به درون آدمهایی آن سر دنیا و تکان خوردن پیاپی در درونم .حرفهایی پر لبخند و شادی و بعضی وقتها هم پر غصه و غم . و دنیا پر شده از داستانهای ما . ما آدمهایی که بهم دل می بندیم و از هم دل می کَنیم . سفر می کنیم به روزهای دور از پشت میزی شیشه ای کوچک که پاهایمان زیرش جا نمی گیرند . صداهایمان می پیچد در راهروی زمان و برای همیشه لحظات ضبط می شوند درون قلبهایمان . و کی دوباره می شود که بهار بیاید و باز هم کنار هم جمع شویم ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد