بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

مرا ببخش

از دستم پرید . مثل الکلی که بی هوا و بی حواس می پرد . همان یک ذره که فکر می کردم برایش مهم هستم از دستم رفت.بهم گفت تو خنگ نیستی خیلی هم با هوشی . و من نمی دانم یکهو چم شد که حرفهای خودش را بهش زدم و انگار چیزی درونمان فرو ریخت . شاید فکر کرد مسخره می کنم و متلک می گویم . ناراحت شدم و او هم از دست من آنقدر عصبانی شد که سکوت کرد و بهم گفت بچه ای . و من تصدیق کردم که بچه ام . باید بگویم و اعتراف کنم تا این بغضی که از دیشب مانده شاید تمام شود . تمام شب کابوس دیدم .و گریه کردم شاید که من را بخشیده باشد . گفت بعدا ً مفصلا ً راجع به آن حرف خواهیم زد و من متنفرم از بعدا ً چون هیچگاه نمی آید . اگر عمری باشد و من گفتم اگر من بمیرم چه ؟

نظرات 3 + ارسال نظر
مولود چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 18:06

تولدت مبارک دوووووووووووستم.

جلال چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 21:04

وقتی می دانیم، باید همراهی کنیم. نیازی نیست که همه چیز را به زبان بیاوری؛ فقط همراهی کن، یکی شو و بگو که "می دانم" - به نظرم اتفاقی که افتاد این بود، و تو این کار را نکردی.

به هر حال، این نیز خواهد گذشت.

یعنی ممکنه دوست من هم، مثه تو فکر کنه؟!

amelie چهارشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 21:14

کامنتت قشنگه. مثل خودت. مثل اینجا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد