بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شرق بنفشه

بویی که آنچنان شدید می پیچد توی سرم ، بوی بنفشه است و داستانی کوتاه از مندنی پور ، که کلماتش همچون همان بوی بنفشه مست کننده هستند. 

 کتابها هم بو دارند . مثل کتاب بوی سنبل ، بوی کاج که دم عید خواندم و برای همان روزهای اول سال خوب بود . فصل بنفشه ها قشنگترین روزهاست و رنگهای زیبایشان من را سر ذوق می آورد . 

کاش می شد زودتر از خرداد دفترهایم را می دیدی که خودم درست کرده ام ، دفترهایی با بوی بنفشه که شاید درونش کلمه هایی نقش ببندد از جنس بنفشه .

دستان خالی

یادم می رود . خیلی از کارها و چیزهایی که باید بنویسم و انجام دهم یادم می رود . یادم می رود که بگویم وقتی باران این همه بی هوا و بی حواس شروع به باریدن می کند من خیلی تنهایم اما خوب است که همین باران لحظه ای کوتاه از خوشبختی برایم می آورد که به یادتان بیفتم .دلم می خواهد حرفهایی بزنم که تا به حال به هیچ کس نگفته ام و هنوز هیچ کسی را پیدا نکرده ام . خیلی سخت است حرفهایی داشته باشی و نتوانی بگویی . از گفتنشان بترسی . ترسی عمیق و وحشت آور . مثل خوابهایم که عجیب و غریب است و گاهی نمی توانم بگویم . 

دلم می خواهد چشم بدوزم به دهانتان و کلمه ها را که توی هوا می ریزید جمع کنم توی گوشهایم و صدایتان را همواره در خودم داشته باشم . چرا نمی شود ؟ 

نمی شود یک نگاه را قاب گرفت توی چشمها و تا همیشه بهش نگاه کرد ؟ شاید آن نگاه خودش هم باید بخواهد که جاودانه شود . 

خیلی وقت است نتوانسته ام داستانی بنویسم .