بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آرامش

به خودم می آیم و ناگهان می بینم ، چه خوب من را فراموش کردی و من چه خوب فراموشت کردم ، لعنتی ،اما هنوز با منی . دست از سرم بردار . از کوچه ها و خیابانهای ذهنم برو . برو آن قسمت مغز که دیگر به یادم نیاوری روزهایی که داشتمت. از جلوی مغازه ها عبور می کنم . کتاب فروشی های انقلاب ، با پول و بی پول . خوشبخت و گاهی هم ناخوشبخت . در کنارم هستی و نیستی . از خوارزمی عبور می کنم و تو را  می بینم با پیراهن آبی و کوله ایستاده ای منتظر من و من این بار دیر کرده ام . چرا هیچ وقت قهوه فرانسه نرفتیم . شاید بهتر شد که نرفتیم ، آن وقت هی تو را باید پشت پوسترهای روی شیشه آنها می دیدم و بستنی های رنگی از گلوی پائین نمی رفت .هنوز با منی و من چگونه می توانم تو را فراموش کنم .شاید توی آن کتاب فروشی قدیمی دنبال نوشته های نایاب برشت می گردی یا هنوز کنار تاکسی ایستاده ای که من سوارش هستم ، هیچگاه دلت آش نخواسته ؟ هزار بار هم که از آنجا بگذرم مثل همان روز .مثل همان روز .از دلم برو .از بس که پیاده رفتم تمام شهر را تاول زده انگشت های پایم .چرا فراموش نمی شود ؟ 

بهم گفت بهش فکر نکن و من آرام گرفتم .خیلی وقت است که آرامم .

نظرات 2 + ارسال نظر
جلال یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 19:13

خوب.

من یکشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:57 http://stabrag.persianblog.ir/

دلم خواست اینجام بگم
وبلاگتو که میخونم دلم تنگ میشه برات
عجیبه نه؟انگار خیلی وقته که نیستی ..وقتی پیشتم انگار اونی نیستی که اینجایی ...انگار یه دیوار کلفته کلفت اما شیشه ایی بینمونه ...حتی صداتم اونی نیست که اینجا میشنوم ...چه حیف...دلم بدن امضای اینجایی رو میخواد
عجیبه نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد