بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خوب شد که خواب بود .

به نشانه اعتراض جمع شده بودیم توی بهشت زهرا .هر کسی کنار قبری نشسته بود . قبرهای تازه با پوشش سیمانی . جمعیت زیاد بود . فواد من را پیدا کرد و گفت بیا سر این قبر . و من نشستم بالای قبری که نمی دانستم مال کیست و شروع کردم به گریه کردن . یکهو صدایی بلند همه را ساکت کرد . به فارسی و انگلیسی تهدید کرد که متفرق شوید وگرنه تیراندازی می کنیم . کسی اهمیت نداد . که ناگهان تیراندازی شروع شد . فقط توانستم خودم را در قبر خالی کنار خودم بیاندازم . تمام تنم از ترس می لرزید . نفسم بند آمده بود . همه فرار می کردند . صدای تیراندازی قطع نمی شد . 

از مهلکه با پدرم فرار کردم . دنبال برادر کوچکم می گشتم . از بهشت زهرا که بیرون می رفتیم یکی یکی زن و مرد را می گشتند . به من گیر ندادند و عبور کردم . پدرم را دوباره دیدم که مثل همیشه عینکش را پاک می کرد . پرسیدم برادرم کو ؟نمی دانست .ترسیدم .دنبالش گشتم نبود . یکهو دیدم برادرم با مأموری دارد می آید . مأمور پشت برادرکوچکم را به ما کرد و جای شلاقها را زد بالا که ببینیم و بعد هم او را برد . فریادم بلند شد . 

خوب شد که خواب بود .

نظرات 1 + ارسال نظر
حورا شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:11 http://h607.persianblog.ir

من هم خواب می دیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد