بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آشفتگی ذهنم به حد بالا رسیده ، به هیچ وجه نمی توانم مرتب فکر کنم ، به همه چیز همزمان فکر می کنم و نمی توانم به نظم برسم . به نظم روحی و فکری و ذهنی . به نظم زندگی . روزها  

آنقدر سریع می گذرم که دیگر به یادم نمی مانند . به یادم نمی مانند . و من در حسرت از دست روزهای از دست رفته و آدمهای از دست داده و مثل گذشته شده ام . از صبح تا عصر  پرانرژی کار می کنم و شب تا صبح پر از غصه می شوم . نکند این خاصیت همه آدمهاست و من نمی دانم .  

 

دیروز صبح دیوار همسایه ریخت . خانه کلنگی بغلیش گودبرداری کرده بود . دیوار  که نباشد انگار خانه عریان است .  

 

از تو می پرسم آنجا برف آمده و تو می گویی اینجا خیلی زیبا شده . من در حسرت ساختن یک آدم برفی . تو به جای من بساز. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد