بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

time

تو که اینجا نیستی ، خودت را با ساعت من ، در این شهر ابری بارانی تنظیم کرده ای و انگار که دلت تنگ شده باشد برای هوای اینجا . و من که از تو اینهمه دورم همه اش توی ذهنم کوچکم حساب می کنم و ساعت ها را جلو و عقب می کشم تا بفهمم کجای روزی ؟ دیشب بعد از مدت ها گریه کردم و چقدر برای روح خسته درب و داغانم خوب بود که این چنین گرم ، اشک ها روی صورتم بلغزند و خودم هم باورم نمی شد و همه اش امسال فکر می کردم که اشکهایم تمام شده اند . به صدای رعد و برق گوش می دهم و هوای تازه را به ریه می کشم . کتاب تنهایی پرهیاهو را می گیرم جلوی صورتم که کسی اشک هایم را نبیند و تند تند کلمات مرد سی و پنج ساله ای که کاغذها را در دخمه خود خمیر می کند را می خوانم و چقدر زیاد با او هم ذات پنداری می کنم . گاهی چقدر خوشبختم و گاهی هم به همان اندازه بزرگ خوشبختیم ، بدبختم . و این را هم باز هیچ کس نفهمید .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد