بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

جامانده

دلت می خواهد من همیشه خوشحال باشم و می شود جمله آخری که به یادم مانده ، و خوب شد که صورت من را نمیدیدید که شبیه غصه شده بودم ، انگار که سی سال قبل باشد ، و من سوار درشکه توی لاله زار کنار شما نشسته باشم و شما توی گوشم حرف هایی زدید که دلم می خواهد مثل عکس قاب کنم گوشه دلم ، کاش می شد همه صداها و حرفها را ضبط کرد توی ذهن و هی تکرار کرد ، من فقط می توانستم بگویم بله ، و داشتم در بعدازظهر سگی تابستان ذوب می شدم و انگار که سی سال بعد باشد و من مدام خاطرات کهنه ام را ورق بزنم و بگویم کاش گفته بودم ، کاش نگفته بودم و توی دلم به خودم فحش بدهم که چرا عاشق می شوم ، چرا این همه با خودم بدم و کلی بد و بیراه بار خودم بکنم و از زمان حال فرار کنم و فقط بخواهم که توی بغل کسی گریه کنم و بگویم که خیلی دلم گرفته اما زمان و مکان نمی گذارد ، جا مانده ام . با صدایت قدم می زنم ، فکر می کنم و دلم هری می ریزد اما جرات ندارم بگویم ، من از گفتن می ترسم .و در زمان باز گم می شوم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد