بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بیشتر روزها نزدیک دکه روزنامه فروشی می بینمش ، شاید برایت جالب باشد ، آخر یادت هست آن روز سرد زمستانی ، آن نمایشنامه نویس فرانسوی آمده بود دانشگاه ، بعد از همه سخنرانی ها ایستادیم کنارش و شروع کردی حرف زدن و من مانده بودم که استاد چرمشیر را نگاه کنم یا تو را ، به تازگی رقص مادیان ها و روایت عاشقانه ای ازمرگ در ماه اردی بهشت اش را خوانده ام و وقتی در کتابخانه کار می کردم ، جای تمام کتابهایش را حفظ بودم ، حالا بعضی روزها نزدیک به هشت صبح ، می بینمش ، همان طوری که بود ، مثل امروز که داشت با دقت فراوان روزنامه شرق را ورق می زد و حواسش به هیچ جا نبود جز نوشته ها و من دلم می خواست بروم بگویم سلام استاد ، صبح بخیر اما نخواستم خلوتش بهم بخورد و دلم خواست که دانشگاه باز هم ببنمش ، مثل همان موقع  که داشتم یک فیلم مستند برای درس مبانی رنگ می ساختم که اگر رنگ نبود چی میشد ؟و برایم حرف زد و من خیلی کیف کردم ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد