بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پدربزرگم روی ویلچر نشسته بود و مثل اون وقتها نیم رخش ، وقتی می خندید مثل حرف دال می شد ، ازم حال یکی از اقوام مادرم را پرسید و بعد ساکت شد ، بالای سرمان پر بود از درختان بزرگ که گلهای یاس خیلی بزرگی داشتند و بوی بهار نارج می داد ، شاید آنجا بهشت بود ...  

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 15:26

تربن سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 16:17

خیلی خوب بود؛ تصویری و رویایی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد