بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

فراموشی

وقتی از خواب بیدارت کردم گفتی من داشتم خواب می دیدم ، خواب می دیدم که حامله ام و می خواهم بروم بچه ام را به دنیا بیاورم ، نمی دانم چطور شد که بهم نزدیک شدیم ، همیشه یادم می رود چرا به کسی نزدیک شده ام ، علاقه های مشترک ، فکر مشترک ، هم سن بودن ، اما من هیچوقت این طوری با کسی دوست نشدم ، این طوری دوست پیدا نکردم و همیشه دنبال اتفاق بودم و هستم ، و همیشه دلم همین طور زندگی کردن را خواسته و زندگیم همیشه پر بوده از اتفاقات مختلف ، گاهی هیجان انگیز و بعضی وقتها هم کسالت بار ، از تنها بودنم لذت می برم ، شاید خودخواهی است یا شاید بیماری خودشیفتگی است ، چه می دانم اصلا هر چی که هست علایق مخصوصی دارم و خواسته های عجیب و غریب ، یادم رفت برگهای قرمزی که جمع کردم را از شمال بیاورم ، من هیچ وقت چیزی را یادم نمی رفت اما تازگی ها دارم خیلی چیزها را فراموش می کنم ، اتفاقات دو روز قبل را ، دو ماه گذشته و حتی دو سال پیش ، حتی وقتی بغلت کردم و لبهایم را گرفتی توی لبهایت یادم رفت چی می خواستم بگویم ، وقتی دست بردی ابروهایم را صاف کردی و با نوک انگشت خط کشیدی روی چشمهایم و آرام پائین آمدی ،من فقط لبخند می زدم و تمام کلمات و لغاتی که توی ادبیات هست را از یاد برده بودم ،همیشه فکر می کنم دارم تو را خواب می بینم و پاهایم را که می گذارم توی خیابان، صداها برمی گردند ، صدای راننده تاکسی ها ، بوق ماشین ها ، و صدای شب را که می شنوم بر می گردم به دنیای واقعی و مثل آلیس از خواب بیدار می شوم . جدیدا کارتون آلیس در سرزمین عجایب را دیدم و فکر کردم چقدر شبیه آلیس هستم و تو درست می گفتی که من آلیسم . کتاب چهل سالگی را با خودم بردم لب دریا تمام کردم و همه اش فکر می کردم من باید در مورد سی سالگی ام خیلی چیزها بنویسم و از حالا تا سی سالگی ام وقت دارم که بنویسم ده سال پیش چه طوری بودم تا حداقل یادم نرود .

نظرات 1 + ارسال نظر
بلانش یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:35 http://pas-ici.blogfa.com

سی سالگی خیلی عجیب است دارم کم کم حسش میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد