بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

rambling

پسر کوچکم آنقدر بزرگ شده که می تواند با توپ فوتبال بازی کند ،  ماسک صورتش را کامل پوشانده بود فقط چشمهایش پیدا بود ، چشمهایی که مثل چشمهای من در آفتاب برق می زد ، آن طرفتر شوهرم روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود و بی خیال به سیگارش پک می زد ، و من داشتم آندو را نگاه می کردم و به خاطرات سالهایی دور فکر می کردم ، همان موقع که شوهرم بر اثر ضربه باتوم شلوغی های بعد از انتخابات سالهایی قبل ، دیگر بی خیال شده بود و هیچ فکری نداشت ، انگار همه فکرهایش را دود می کرد هوا و به من چیزی نمی گفت و فقط لبخند می زد و در دنیای خودش بود . من هم دیگر دنیای خودم را داشتم ، سالهای گذشته خودم و عشقی که مال گذشته بود و تا حال ادامه داشت و آینده ای نداشت ، مثل همان قبلها که آینده نداشت ، عشقی که وقتی عشق بازی می کردی هیجان داشت اما بعدش افسردگی ، چون عشقی یکطرفه بود و ...همه این ها را زنی که کنارم در اتوبوس نشسته بود با چشمهایش برایم تعریف کرد ، و من باورم نمی شد که کسی بتواند آینده را این گونه در چشمهایش معنا کند ، گلهای نرگس را به دست مادرم دادم تا در گلدان بگذارد و به خاطر داشتن پدر و مادرم که روزهای خوبی را با آنها سپری می کنم ، امشب خوشحال بودم ، و به خاطر پیدا کردن قرصهایم بعد از شش تا داروخانه از بساط پیرمرد کنارش فال حافظ خریدم ،و از برگزیران پائیز پارک لاله لذت بردم و باز هم سعی کردم که خوب باشم . و انگار تمام اتفاقهای خوب خودش افتاد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد