بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

uninterested

یکهو یادم می افتد ، همین جا ، همین جا که چه بی خیال از آن عبور می کنم ، این همه زن و مرد رد می شوند ، دست در دست هم ، تنها ، همین جا یکروز دیدمت ،با عجله می رفتی اما من گیرت انداختم ، مثل بعضی روزها که من را گیر انداختی ، نمی دانم چه گفتم اما آن روزها به همان چند کلمه از تو چقدر خوش بودم ،می دانم که یادت نیست ،و من نمی دانم تا کی باید این یادم تو را فراموش ها را به خاطر بسپارم.تمام راه برگشت را با اتوبوس بر می گردم ، تمام راه را به خاطر می سپارم برای روزی که نباشم . امروز هلیا ، تنها شاگردم به من دو تا از نقاشی هایش را هدیه داد ، هلیای شیطان که هر بار که حوصله گل بازی ندارد از خاله اش که من باشم ایراد می گیرد و مثل آدم گنده ها خسته می شود و دلش می خواهد بفهمد من این بار بادام زمینی با خودم آورده ام یا نه ،بیخودی هی موبایلم را چک می کنم ، نه خبری نیست ، پیاده می شوم ، ایستگاه آخر است ،

نظرات 2 + ارسال نظر
hasti یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:52 http://hastinike.blogspot.com/

نداشتن سخته، داشتن و از دست دادن سخت تر. امیدوارم از دست نداده باشی‌ ش.

بلانش جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:19 http://pas-ici.blogfa.com

تو هم بچه دار به سلامتی باشه ایشالا :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد