بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

his heart is in the right place

اولین دیدارمان بر می گردد به سالهایی پیش ، سالهایی خیلی دور که باید برای به خاطر آوردنش خیلی تلاش کنم ، حتی باید آن را بنویسم تا دیگر بیشتر از این جزئیاتش را فراموشش نکنم ، قبل از آن هم زیاد یکدیگر را می دیدیم اما من انگار به چشم تو نمی آمدم و  آنقدر توی دلم عاشقت بودم که از هیجان نمی توانستم نگاهت کنم ، انگار که قلبم بیاید توی دهانم یا تو از صورتم بفهمی که چگونه ام ، تو فکرهایم را می خواندی ، همان روز هم خواندی و خواندی ، همان روز گرم تابستان سالهای دور یا شهریور 1320 ، چه فرقی می کند چه زمانی باشد ، مهم این که آخرهای شهریور بود و هوا هنوز گرم بود و دستان من از باد کولر یخ کرده بود و درونم داشت عرق می ریخت ،تو شعرهای من را ورق می زدی و من دهانم خشک شده بود ، دلم میخواست بدانم که در مورد من چه فکری می کنی اما تو فکری نداشتی ، نصایح تو این بود که باید کارهای هیجان انگیز انجام بدهم مثلا ً بروم اسکی یا چه می دانم چیزی که هیجانم را تخلیه کند ،تو گفتی من اگر اینجا نبودم حتما ً خواننده می شدم و اسم آن خواننده زن فرنگی را آوردی که مثل او می شدم ، تمام هیجان آن رو را پشت تلفن خالی کردم و همان عصر نشده پیش یکی از دوستانم بودم که تجربه تازه ام را برایش تعریف کنم ، حتی نوار کاست آهنگ های آن خواننده را از او گرفتم که گوش بدهم ، عجیب بود و هیجان انگیز ، اما زمستان آن سال آنقدر برف نیامد که من حتی آدم برفی درست کنم یا هیچ وقت نشد به اسکی بروم ،

نظرات 1 + ارسال نظر
hasti جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 17:09 http://hastinike.blogspot.com/

وقتی‌ فکری رو با کسی‌ تقسیم میکنی‌ فرقی‌ هم نداره که کی‌ بوده، چه سالی‌ بده، کدام ماه...مهم اینه که اون شخص در حافظه باقی‌ مونده و انچنان آثری گذاشته که حتا حرف هاش هم به واقعیت تبدیل میشن، حتا اگر هیچوقت اتفاق نیفتاده باشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد